مثنوی معنوی/معاتبهی مصطفی علیهالسلام با صدیق رضی الله عنه کی ترا وصیت کردم کی به شرکت من بخر تو چرا بهر خود تنها خریدی و عذر او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (معاتبهی مصطفی علیهالسلام با صدیق رضی الله عنه کی ترا وصیت کردم کی به شرکت من بخر تو چرا بهر خود تنها خریدی و عذر او) از مولوی |
' |
گفت ای صدیق آخر گفتمت | که مرا انباز کن در مکرمت | |
گفت ما دو بندگان کوی تو | کردمش آزاد من بر روی تو | |
تو مرا میدار بنده و یار غار | هیچ آزادی نخواهم زینهار | |
که مرا از بندگیت آزادیست | بیتو بر من محنت و بیدادیست | |
ای جهان را زنده کرده ز اصطفا | خاص کرده عام را خاصه مرا | |
خوابها میدید جانم در شباب | که سلامم کرد قرص آفتاب | |
از زمینم بر کشید او بر سما | همره او گشته بودم ز ارتقا | |
گفتم این ماخولیا بود و محال | هیچ گردد مستحیلی وصف حال | |
چون ترا دیدم بدیدم خویش را | آفرین آن آینهی خوش کیش را | |
چون ترا دیدم محالم حال شد | جان من مستغرق اجلال شد | |
چون ترا دیدم خود ای روح البلاد | مهر این خورشید از چشمم فتاد | |
گشت عالیهمت از نو چشم من | جز به خواری نگردد اندر چمن | |
نور جستم خود بدیدم نور نور | حور جستم خود بدیدم رشک حور | |
یوسفی جستم لطیف و سیم تن | یوسفستانی بدیدم در تو من | |
در پی جنت بدم در جست و جو | جنتی بنمود از هر جزو تو | |
هست این نسبت به من مدح و ثنا | هست این نسبت به تو قدح و هجا | |
همچو مدح مرد چوپان سلیم | مر خدا را پیش موسی کلیم | |
که بجویم اشپشت شیرت دهم | چارقت دوم من و پیشت نهم | |
قدح او را حق به مدحی برگرفت | گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت | |
رحم فرما بر قصور فهمها | ای ورای عقلها و وهمها | |
ایها العشاق اقبالی جدید | از جهان کهنهی نوگر رسید | |
زان جهان کو چارهی بیچارهجوست | صد هزاران نادره دنیا دروست | |
ابشروا یا قوم اذ جاء الفرج | افرحوا یا قوم قد زال الحرج | |
آفتابی رفت در کازهی هلال | در تقاضا که ارحنا یا بلال | |
زیر لب میگفتی از بیم عدو | کوری او بر مناره رو بگو | |
میدمد در گوش هر غمگین بشیر | خیز ای مدبر ره اقبال گیر | |
ای درین حبس و درین گند و شپش | هین که تا کس نشنود رستی خمش | |
چون کنی خامش کنون ای یار من | کز بن هر مو بر آمد طبلزن | |
آنچنان کر شد عدو رشکخو | گوید این چندین دهل را بانگ کو | |
میزند بر روش ریحان که طریست | او ز کوری گوید این آسیب چیست | |
میشکنجد حور دستش میکشد | کور حیران کز چه دردم میکند | |
این کشاکش چیست بر دست و تنم | خفتهام بگذار تا خوابی کنم | |
آنک در خوابش همیجویی ویست | چشم بگشا کان مه نیکو پیست | |
زان بلاها بر عزیزان بیش بود | کان تجمش یار با خوبان فزود | |
لاغ با خوبان کند بر هر رهی | نیز کوران را بشوراند گهی | |
خویش را یکدم برین کوران دهد | تا غریو از کوی کوران بر جهد |