مثنوی معنوی/رنجور شدن این هلال و بیخبری خواجهی او از رنجوری او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (رنجور شدن این هلال و بیخبری خواجهی او از رنجوری او از تحقیر و ناشناخت و واقف شدن دل مصطفی علیهالسلام از رنجوری و حال او و افتقاد و عیادت رسول علیهالسلام این هلال را) از مولوی |
' |
از قضا رنجور و ناخوش شد هلال | مصطفی را وحی شد غماز حال | |
بد ز رنجوریش خواجهش بیخبر | که بر او بد کساد و بیخطر | |
خفته نه روز اندر آخر محسنی | هیچ کس از حال او آگاه نی | |
آنک کس بود و شهنشاه کسان | عقل صد چون قلزمش هر جا رسان | |
وحیش آمد رحم حق غمخوار شد | که فلان مشتاق تو بیمار شد | |
مصطفی بهر هلال با شرف | رفت از بهر عیادت آن طرف | |
در پی خورشید وحی آن مه دوان | وآن صحابه در پیش چون اختران | |
ماه میگوید که اصحابی نجوم | للسری قدوه و للطاغی رجوم | |
میر را گفتند که آن سلطان رسید | او ز شادی بیدل و جان برجهید | |
برگمان آن ز شادی زد دو دست | کان شهنشه بهر او میر آمدست | |
چون فرو آمد ز غرفه آن امیر | جان همیافشاند پامزد بشیر | |
پس زمینبوس و سلام آورد او | کرد رخ را از طرب چون ورد او | |
گفت بسمالله مشرف کن وطن | تا که فردوسی شود این انجمن | |
تا فزاید قصر من بر آسمان | که بدیدم قطب دوران زمان | |
گفتش از بهر عتاب آن محترم | من برای دیدن تو نامدم | |
گفت روحم آن تو خود روح چیست | هین بفرما کین تجشم بهر کیست | |
تا شوم من خاک پای آن کسی | که به باغ لطف تستش مغرسی | |
پس بگفتش کان هلال عرش کو | همچو مهتاب از تواضع فرش کو | |
آن شهی در بندگی پنهان شده | بهر جاسوسی به دنیا آمده | |
تو مگو کو بنده و آخرجی ماست | این بدان که گنج در ویرانههاست | |
ای عجب چونست از سقم آن هلال | که هزاران بدر هستش پایمال | |
گفت از رنجش مرا آگاه نیست | لیک روزی چند بر درگاه نیست | |
صحبت او با ستور و استرست | سایس است و منزلش این آخرست |