مثنوی معنوی/قصهی درویشی کی از آن خانه هرچه میخواست میگفت نیست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (قصهی درویشی کی از آن خانه هرچه میخواست میگفت نیست) از مولوی |
' |
سایلی آمد به سوی خانهای | خشک نانه خواست یا تر نانهای | |
گفت صاحبخانه نان اینجا کجاست | خیرهای کی این دکان نانباست | |
گفت باری اندکی پیهم بیاب | گفت آخر نیست دکان قصاب | |
گفت پارهی آرد ده ای کدخدا | گفت پنداری که هست این آسیا | |
گفت باری آب ده از مکرعه | گفت آخر نیست جو یا مشرعه | |
هر چه او درخواست از نان یا سبوس | چربکی میگفت و میکردش فسوس | |
آن گدا در رفت و دامن بر کشید | اندر آن خانه بحسبت خواست رید | |
گفت هی هی گفت تن زن ای دژم | تا درین ویرانه خود فارغ کنم | |
چون درینجا نیست وجه زیستن | بر چنین خانه بباید ریستن | |
چون نهای بازی که گیری تو شکار | دست آموز شکار شهریار | |
نیستی طاوس با صد نقش بند | که به نقشت چشمها روشن کنند | |
هم نهای طوطی که چون قندت دهند | گوش سوی گفت شیرینت نهند | |
هم نهای بلبل که عاشقوار زار | خوش بنالی در چمن یا لالهزار | |
هم نهای هدهد که پیکیها کنی | نه چو لکلک که وطن بالا کنی | |
در چه کاری تو و بهر چت خرند | تو چه مرغی و ترا با چه خورند | |
زین دکان با مکاسان برتر آ | تا دکان فضل که الله اشتری | |
کالهای که هیچ خلقش ننگرید | از خلاقت آن کریم آن را خرید | |
هیچ قلبی پیش او مردود نیست | زانک قصدش از خریدن سود نیست |