مثنوی معنوی/جواب دادن قاضی صوفی را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (جواب دادن قاضی صوفی را) از مولوی |
' |
گفت قاضی واجب آیدمان رضا | هر قفا و هر جفا کارد قضا | |
خوشدلم در باطن از حکم زبر | گرچه شد رویم ترش کالحق مر | |
این دلم باغست و چشمم ابروش | ابر گرید باغ خندد شاد و خوش | |
سال قحط از آفتاب خیرهخند | باغها در مرگ و جان کندن رسند | |
ز امر حق وابکوا کثیرا خواندهای | چون سر بریان چه خندان ماندهای | |
روشنی خانه باشی همچو شمع | گر فرو پاشی تو همچون شمع دمع | |
آن ترشرویی مادر یا پدر | حافظ فرزند شد از هر ضرر | |
ذوق خنده دیدهای ای خیرهخند | ذوق گریه بین که هست آن کان قند | |
چون جهنم گریه آرد یاد آن | پس جهنم خوشتر آید از جنان | |
خندهها در گریهها آمد کتیم | گنج در ویرانهها جو ای سلیم | |
ذوق در غمهاست پی گم کردهاند | آب حیوان را به ظلمت بردهاند | |
بازگونه نعل در ره تا رباط | چشمها را چار کن در احتیاط | |
چشمها را چار کن در اعتبار | یار کن با چشم خود دو چشم یار | |
امرهم شوری بخوان اندر صحف | یار را باش و مگوش از ناز اف | |
یار باشد راه را پشت و پناه | چونک نیکو بنگری یارست راه | |
چونک در یاران رسی خامش نشین | اندر آن حلقه مکن خود را نگین | |
در نماز جمعه بنگر خوش به هوش | جمله جمعند و یکاندیشه و خموش | |
رختها را سوی خاموشی کشان | چون نشان جویی مکن خود را نشان | |
گفت پیغامبر که در بحر هموم | در دلالت دان تو یاران را نجوم | |
چشم در استارگان نه ره بجو | نطق تشویش نظر باشد مگو | |
گر دو حرف صدق گویی ای فلان | گفت تیره در تبع گردد روان | |
این نخواندی کالکلام ای مستهام | فی شجون حره جر الکلام | |
هین مشو شارع در آن حرف رشد | که سخن زو مر سخن را میکشد | |
نیست در ضبطت چو بگشادی دهان | از پی صافی شود تیره روان | |
آنک معصوم ره وحی خداست | چون همه صافست بگشاید رواست | |
زانک ما ینطق رسول بالهوی | کی هوا زاید ز معصوم خدا | |
خویشتن را ساز منطیقی ز حال | تا نگردی همچو من سخرهی مقال |