مثنوی معنوی/جواب گفتن مرید و زجر کردن مرید آن طعانه را از کفر و بیهوده گفتن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (جواب گفتن مرید و زجر کردن مرید آن طعانه را از کفر و بیهوده گفتن) از مولوی |
' |
بانگ زد بر وی جوان و گفت بس | روز روشن از کجا آمد عسس | |
نور مردان مشرق و مغرب گرفت | اسمانها سجده کردند از شگفت | |
آفتاب حق بر آمد از حمل | زیر چادر رفت خورشید از خجل | |
ترهات چون تو ابلیسی مرا | کی بگرداند ز خاک این سرا | |
من به بادی نامدم همچون سحاب | تا بگردی باز گردم زین جناب | |
عجل با آن نور شد قبلهی کرم | قبله بی آن نور شد کفر و صنم | |
هست اباحت کز هوای آمد ضلال | هست اباحت کز خدا آمد کمال | |
کفر ایمان گشت و دیو اسلام یافت | آن طرف کان نور بیاندازه تافت | |
مظهر عزست و محبوب به حق | از همه کروبیان برده سبق | |
سجده آدم را بیان سبق اوست | سجده آرد مغز را پیوست پوست | |
شمع حق را پف کنی تو ای عجوز | هم تو سوزی هم سرت ای گندهپوز | |
کی شود دریا ز پوز سگ نجس | کی شود خورشید از پف منطمس | |
حکم بر ظاهر اگر هم میکنی | چیست ظاهرتر بگو زین روشنی | |
جمله ظاهرها به پیش این ظهور | باشد اندر غایت نقص و قصور | |
هر که بر شمع خدا آرد پف او | شمع کی میرد بسوزد پوز او | |
چون تو خفاشان بسی بینند خواب | کین جهان ماند یتیم از آفتاب | |
موجهای تیز دریاهای روح | هست صد چندان که بد طوفان نوح | |
لیک اندر چشم کنعان موی رست | نوح و کشتی را بهشت و کوه جست | |
کوه و کنعان را فرو برد آن زمان | نیم موجی تا به قعر امتهان | |
مه فشاند نور و سگ وع وع کند | سگ ز نور ماه کی مرتع کند | |
شب روان و همرهان مه بتگ | ترک رفتن کی کنند از بانگ سگ | |
جزو سوی کل دوان مانند تیر | کی کند وقف از پی هر گندهپیر | |
جان شرع و جان تقوی عارفست | معرفت محصول زهد سالفست | |
زهد اندر کاشتن کوشیدنست | معرفت آن کشت را روییدنست | |
پس چو تن باشد جهاد و اعتقاد | جان این کشتن نباتست و حصاد | |
امر معروف او و هم معروف اوست | کاشف اسرار و هم مکشوف اوست | |
شاه امروزینه و فردای ماست | پوست بندهی مغز نغزش دایماست | |
چون انا الحق گفت شیخ و پیش برد | پس گلوی جمله کوران را فشرد | |
چون انای بنده لا شد از وجود | پس چه ماند تو بیندیش ای جحود | |
گر ترا چشمیست بگشا در نگر | بعد لا آخر چه میماند دگر | |
ای بریده آن لب و حلق و دهان | که کند تف سوی مه یا آسمان | |
تف برویش باز گردد بی شکی | تف سوی گردون نیابد مسلکی | |
تا قیامت تف برو بارد ز رب | همچو تبت بر روان بولهب | |
طبل و رایت هست ملک شهریار | سگ کسی که خواند او را طبلخوار | |
آسمانها بندهی ماه ویاند | شرق و مغرب جمله نانخواه ویاند | |
زانک لولاکست بر توقیع او | جمله در انعام و در توزیع او | |
گر نبودی او نیابیدی فلک | گردش و نور و مکانی ملک | |
گر نبودی او نیابیدی به حار | هیبت و ماهی و در شاهوار | |
گر نبودی او نیابیدی زمین | در درونه گنج و بیرون یاسمین | |
رزقها هم رزقخواران ویاند | میوهها لبخشک باران ویاند | |
هین که معکوس است در امر این گره | صدقهبخش خویش را صدقه بده | |
از فقیرستت همه زر و حریر | هین غنی راده زکاتی ای فقیر | |
چون تو ننگی جفت آن مقبولروح | چون عیال کافر اندر عقد نوح | |
گر نبودی نسبت تو زین سرا | پارهپاره کردمی این دم ترا | |
دادمی آن نوح را از تو خلاص | تا مشرف گشتمی من در قصاص | |
لیک با خانهی شهنشاه زمن | این چنین گستاخیی ناید ز من | |
رو دعا کن که سگ این موطنی | ورنه اکنون کردمی من کردنی |