مثنوی معنوی/حکمت در انی جاعل فی الارض خلیفة
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (حکمت در انی جاعل فی الارض خلیفة) از مولوی |
' |
پس خلیفه ساخت صاحبسینهای | تا بود شاهیش را آیینهای | |
بس صفای بیحدودش داد او | وانگه از ظلمت ضدش بنهاد او | |
دو علم بر ساخت اسپید و سیاه | آن یکی آدم دگر ابلیس راه | |
در میان آن دو لشکرگاه زفت | چالش و پیکار آنچ رفت رفت | |
همچنان دور دوم هابیل شد | ضد نور پاک او قابیل شد | |
همچنان این دو علم از عدل و جور | تا به نمرود آمد اندر دور دور | |
ضد ابراهیم گشت و خصم او | وآن دو لشکر کینگزار و جنگجو | |
چون درازی جنگ آمد ناخوشش | فیصل آن هر دو آمد آتشش | |
پس حکم کرد آتشی را و نکر | تا شود حل مشکل آن دو نفر | |
دور دور و قرن قرن این دو فریق | تا به فرعون و به موسی شفیق | |
سالها اندر میانشان حرب بود | چون ز حد رفت و ملولی میفزود | |
آب دریا را حکم سازید حق | تا که ماند کی برد زین دو سبق | |
همچنان تا دور و طور مصطفی | با ابوجهل آن سپهدار جفا | |
هم نکر سازید از بهر ثمود | صیحهای که جانشان را در ربود | |
هم نکر سازید بهر قوم عاد | زود خیزی تیزرو یعنی که باد | |
هم نکر سازید بر قارون ز کین | در حلیمی این زمین پوشید کین | |
تا حلیمی زمین شد جمله قهر | برد قارون را و گنجش را به قعر | |
لقمهای را که ستون این تنست | دفع تیغ جوع نان چون جوشنست | |
چونک حق قهری نهد در نان تو | چون خناق آن نان بگیرد در گلو | |
این لباسی که ز سرما شد مجیر | حق دهد او را مزاج زمهریر | |
تا شود بر تنت این جبهی شگرف | سرد همچون یخ گزنده همچو برف | |
تا گریزی از وشق هم از حریر | زو پناه آری به سوی زمهریر | |
تو دو قله نیستی یک قلهای | غافل از قصهی عذاب ظلهای | |
امر حق آمد به شهرستان و ده | خانه و دیوار را سایه مده | |
مانع باران مباش و آفتاب | تا بدان مرسل شدند امت شتاب | |
که بمردیم اغلب ای مهتر امان | باقیش از دفتر تفسیر خوان | |
چون عصا را مار کرد آن چستدست | گر ترا عقلیست آن نکته بس است | |
تو نظر داری ولیک امعانش نیست | چشمهی افسرده است و کرده ایست | |
زین همی گوید نگارندهی فکر | که بکن ای بنده امعان نظر | |
آن نمیخواهد که آهن کوب سرد | لیک ای پولاد بر داود گرد | |
تن بمردت سوی اسرافیل ران | دل فسردت رو به خورشید روان | |
در خیال از بس که گشتی مکتسی | نک بسوفسطایی بدظن رسی | |
او خود از لب خرد معزول بود | شد ز حس محروم و معزول از وجود | |
هین سخنخا نوبت لبخایی است | گر بگویی خلق را رسوایی است | |
چیست امعان چشمه را کردن روان | چون ز تن جان رست گویندش روان | |
آن حکیمی را که جان از بند تن | باز رست و شد روان اندر چمن | |
دو لقب را او برین هر دو نهاد | بهر فرق ای آفرین بر جانش باد | |
در بیان آنک بر فرمان رود | گر گلی را خار خواهد آن شود |