مثنوی معنوی/مثل 7
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (مثل) از مولوی |
' |
سوی جامع میشد آن یک شهریار | خلق را میزد نقیب و چوبدار | |
آن یکی را سر شکستی چوبزن | و آن دگر را بر دریدی پیرهن | |
در میانه بیدلی ده چوب خورد | بیگناهی که برو از راه برد | |
خون چکان رو کرد با شاه و بگفت | ظلم ظاهر بین چه پرسی از نهفت | |
خیر تو این است جامع میروی | تا چه باشد شر و وزرت ای غوی | |
یک سلامی نشنود پیر از خسی | تا نپیچد عاقبت از وی بسی | |
گرگ دریابد ولی را به بود | زانک دریابد ولی را نفس بد | |
زانک گرگ ارچه که بس استمگریست | لیکش آن فرهنگ و کید و مکر نیست | |
ورنه کی اندر فتادی او به دام | مکر اندر آدمی باشد تمام | |
گفت قج با گاو و اشتر ای رفاق | چون چنین افتاد ما را اتفاق | |
هر یکی تاریخ عمر ابدا کنید | پیرتر اولیست باقی تن زنید | |
گفت قج مرج من اندر آن عهود | با قج قربان اسمعیل بود | |
گاو گفتا بودهام من سالخورد | جفت آن گاوی کش آدم جفت کرد | |
جفت آن گاوم که آدم جد خلق | در زراعت بر زمین میکرد فلق | |
چون شنید از گاو و قج اشتر شگفت | سر فرود آورد و آن را برگرفت | |
در هوا بر داشت آن بند قصیل | اشتر بختی سبک بیقال و قیل | |
که مرا خود حاجت تاریخ نیست | کین چنین جسمی و عالی گردنیست | |
خود همه کس داند ای جان پدر | که نباشم از شما من خردتر | |
داند این را هرکه ز اصحاب نهاست | که نهاد من فزونتر از شماست | |
جملگان دانند کین چرخ بلند | هست صد چندان که این خاک نژند | |
کو گشاد رقعههای آسمان | کو نهاد بقعههای خاکدان |