مثنوی معنوی/حکایت تعلق موش با چغز و بستن پای هر دو
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (حکایت تعلق موش با چغز و بستن پای هر دو به رشتهای دراز و بر کشیدن زاغ موش را و معلق شدن چغز و نالیدن و پشیمانی او از تعلق با غیر جنس و با جنس خود ناساختن) از مولوی |
' |
از قضا موشی و چغزی با وفا | بر لب جو گشته بودند آشنا | |
هر دو تن مربوط میقاتی شدند | هر صباحی گوشهای میآمدند | |
نرد دل با همدگر میباختند | از وساوس سینه میپرداختند | |
هر دو را دل از تلاقی متسع | همدگر را قصهخوان و مستمع | |
رازگویان با زبان و بیزبان | الجماعه رحمه را تاویل دان | |
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی | پنج ساله قصهاش یاد آمدی | |
جوش نطق از دل نشان دوستیست | بستگی نطق از بیالفتیست | |
دل که دلبر دید کی ماند ترش | بلبلی گل دید کی ماند خمش | |
ماهی بریان ز آسیب خضر | زنده شد در بحر گشت او مستقر | |
یار را با یار چون بنشسته شد | صد هزاران لوح سر دانسته شد | |
لوح محفوظ است پیشانی یار | راز کونینش نماید آشکار | |
هادی راهست یار اندر قدوم | مصطفی زین گفت اصحابی نجوم | |
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست | چشم اندر نجم نه کو مقتداست | |
چشم را با روی او میدار جفت | گرد منگیزان ز راه بحث و گفت | |
زانک گردد نجم پنهان زان غبار | چشم بهتر از زبان با عثار | |
تا بگوید او که وحیستش شعار | کان نشاند گرد و ننگیزد غبار | |
چون شد آدم مظهر وحی و وداد | ناطقهی او علم الاسما گشاد | |
نام هر چیزی چنانک هست آن | از صحیفهی دل روی گشتش زبان | |
فاش میگفتی زبان از ریتش | جمله را خاصیت و ماهیتش | |
آنچنان نامی که اشیا را سزد | نه چنانک حیز را خواند اسد | |
نوح نهصد سال در راه سوی | بود هر روزیش تذکیر نوی | |
لعل او گویا ز یاقوت القلوب | نه رساله خوانده نه قوت القلوب | |
وعظ را ناموخته هیچ از شروح | بلک ینبوع کشوف و شرح روح | |
زان میی کان می چو نوشیده شود | آب نطق از گنگ جوشیده شود | |
طفل نوزاده شود حبر فصیح | حکمت بالغ بخواند چون مسیح | |
از کهی که یافت زان می خوشلبی | صد غزل آموخت داود نبی | |
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک | همزبان و یار داود ملیک | |
چه عجب که مرغ گردد مست او | هم شنود آهن ندای دست او | |
صرصری بر عاد قتالی شده | مر سلیمان را چو حمالی شده | |
صرصری میبرد بر سر تخت شاه | هر صباح و هر مسا یک ماهه راه | |
هم شده حمال و هم جاسوس او | گفت غایب را کنان محسوس او | |
باد دم که گفت غایب یافتی | سوی گوش آن ملک بشتافتی | |
که فلانی این چنین گفت این زمان | ای سلیمان مه صاحبقران |