مثنوی معنوی/حکایت شب دزدان کی سلطان محمود شب در میان ایشان افتاد کی من یکیام از شما و بر احوال ایشان مطلع شدن الی آخره
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (حکایت شب دزدان کی سلطان محمود شب در میان ایشان افتاد کی من یکیام از شما و بر احوال ایشان مطلع شدن الی آخره) از مولوی |
' |
شب چو شه محمود برمیگشت فرد | با گروهی قوم دزدان باز خورد | |
پس بگفتندش کیی ای بوالوفا | گفت شه من هم یکیام از شما | |
آن یکی گفت ای گروه مکر کیش | تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش | |
تا بگوید با حریفان در سمر | کو چه دارد در جبلت از هنر | |
آن یکی گفت ای گروه فنفروش | هست خاصیت مرا اندر دو گوش | |
که بدانم سگ چه میگوید به بانگ | قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ | |
آن دگر گفت ای گروه زرپرست | جمله خاصیت مرا چشم اندرست | |
هر که را شب بینم اندر قیروان | روز بشناسم من او را بیگمان | |
گفت یک خاصیتم در بازو است | که زنم من نقبها با زور دست | |
گفت یک خاصیتم در بینی است | کار من در خاکها بوبینی است | |
سرالناس معادن داد دست | که رسول آن را پی چه گفته است | |
من ز خاک تن بدانم کاندر آن | چند نقدست و چه دارد او ز کان | |
در یکی کان زر بیاندازه درج | وان دگر دخلش بود کمتر ز خرج | |
همچو مجنون بو کنم من خاک را | خاک لیلی را بیابم بیخطا | |
بو کنم دانم ز هر پیراهنی | گر بود یوسف و گر آهرمنی | |
همچو احمد که برد بو از یمن | زان نصیبی یافت این بینی من | |
که کدامین خاک همسایهی زرست | یا کدامین خاک صفر و ابترست | |
گفت یک نک خاصیت در پنجهام | که کمندی افکنم طول علم | |
همچو احمد که کمند انداخت جانش | تا کمندش برد سوی آسمانش | |
گفت حقش ای کمندانداز بیت | آن ز من دان ما رمیت اذ رمیت | |
پس بپرسیدند زان شه کای سند | مر ترا خاصیت اندر چه بود | |
گفت در ریشم بود خاصیتم | که رهانم مجرمان را از نقم | |
مجرمان را چون به جلادان دهند | چون بجنبد ریش من زیشان رهند | |
چون بجنبانم به رحمت ریش را | طی کنند آن قتل و آن تشویش را | |
قوم گفتندش که قطب ما توی | که خلاص روز محنتمان شوی | |
چون سگی بانگی بزد از سوی راست | گفت میگوید که سلطان با شماست | |
خاک بو کرد آن دگر از ربوهای | گفت این هست از وثاق بیوهای | |
پس کمند انداخت استاد کمند | تا شدند آن سوی دیوار بلند | |
جای دیگر خاک را چون بوی کرد | گفت خاک مخزن شاهیست فرد | |
نقبزن زد نقب در مخزن رسید | هر یکی از مخزن اسبابی کشید | |
بس زر و زربفت و گوهرهای زفت | قوم بردند و نهان کردند تفت | |
شه معین دید منزلگاهشان | حلیه و نام و پناه و راهشان | |
خویش را دزدید ازیشان بازگشت | روز در دیوان بگفت آن سرگذشت | |
پس روان گشتند سرهنگان مست | تا که دزدان را گرفتند و ببست | |
دستبسته سوی دیوان آمدند | وز نهیب جان خود لرزان شدند | |
چونک استادند پیش تخت شاه | یار شبشان بود آن شاه چو ماه | |
آنک چشمش شب بهرکه انداختی | روز دیدی بی شکش بشناختی | |
شاه را بر تخت دید و گفت این | بود با ما دوش شبگرد و قرین | |
آنک چندین خاصیت در ریش اوست | این گرفت ما هم از تفتیش اوست | |
عارف شه بود چشمش لاجرم | بر گشاد از معرفت لب با حشم | |
گفت و هو معکم این شاه بود | فعل ما میدید و سرمان میشنود | |
چشم من ره برد شب شه را شناخت | جمله شب با روی ماهش عشق باخت | |
امت خود را بخواهم من ازو | کو نگرداند ز عارف هیچ رو | |
چشم عارف دان امان هر دو کون | که بدو یابید هر بهرام عون | |
زان محمد شافع هر داغ بود | که ز جز شه چشم او مازاغ بود | |
در شب دنیا که محجوبست شید | ناظر حق بود و زو بودش امید | |
از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت | دید آنچ جبرئیل آن بر نتافت | |
مر یتیمی را که سرمه حق کشد | گردد او در یتیم با رشد | |
نور او بر ذرهها غالب شود | آنچنان مطلوب را طالب شود | |
در نظر بودش مقامات العباد | لاجرم نامش خدا شاهد نهاد | |
آلت شاهد زبان و چشم تیز | که ز شبخیزش ندارد سر گریز | |
گر هزاران مدعی سر بر زند | گوش قاضی جانب شاهد کند | |
قاضیان را در حکومت این فنست | شاهد ایشان را دو چشم روشنست | |
گفت شاهد زان به جای دیده است | کو بدیدهی بیغرض سر دیده است | |
مدعی دیدهست اما با غرض | پرده باشد دیدهی دل را غرض | |
حق همیخواهد که تو زاهد شوی | تا غرض بگذاری و شاهد شوی | |
کین غرضها پردهی دیده بود | بر نظر چون پرده پیچیده بود | |
پس نبیند جمله را با طم و رم | حبک الاشیاء یعمی و یصم | |
در دلش خورشید چون نوری نشاند | پیشش اختر را مقادیری نماند | |
پس بدید او بیحجاب اسرار را | سیر روح ممن و کفار را | |
در زمین حق را و در چرخ سمی | نیست پنهانتر ز روح آدمی | |
باز کرد از رطب و یابس حق نورد | روح را من امر ربی مهر کرد | |
پس چو دید آن روح را چشم عزیز | پس برو پنهان نماند هیچ چیز | |
شاهد مطلق بود در هر نزاع | بشکند گفتش خمار هر صداع | |
نام حق عدلست و شاهد آن اوست | شاهد عدلست زین رو چشم دوست | |
منظر حق دل بود در دو سرا | که نظر در شاهد آید شاه را | |
عشق حق و سر شاهدبازیش | بود مایهی جمله پردهسازیش | |
پس از آن لولاک گفت اندر لقا | در شب معراج شاهدباز ما | |
این قضا بر نیک و بد حاکم بود | بر قضا شاهد نه حاکم میشود | |
شد اسیر آن قضا میر قضا | شاد باش ای چشمتیز مرتضی | |
عارف از معروف بس درخواست کرد | کای رقیب ما تو اندر گرم و سرد | |
ای مشیر ما تو اندر خیر و شر | از اشارتهات دلمان بیخبر | |
ای یرانا لانراه روز و شب | چشمبند ما شده دید سبب | |
چشم من از چشمها بگزیده شد | تا که در شب آفتابم دیده شد | |
لطف معروف تو بود آن ای بهی | پس کمال البر فی اتمامه | |
یا رب اتمم نورنا فی الساهره | وانجنا من مفضحات قاهره | |
یار شب را روز مهجوری مده | جان قربتدیده را دوری مده | |
بعد تو مرگیست با درد و نکال | خاصه بعدی که بود بعد الوصال | |
آنک دیدستت مکن نادیدهاش | آب زن بر سبزهی بالیدهاش | |
من نکردم لا ابالی در روش | تو مکن هم لاابالی در خلش | |
هین مران از روی خود او را بعید | آنک او یکباره آن روی تو دید | |
دید روی جز تو شد غل گلو | کل شیء ما سوی الله باطل | |
باطلاند و مینمایندم رشد | زانک باطل باطلان را میکشد | |
ذره ذره کاندرین ارض و سماست | جنس خود را هر یکی چون کهرباست | |
معده نان را میکشد تا مستقر | میکشد مر آب را تف جگر | |
چشم جذاب بتان زین کویها | مغز جویان از گلستان بویها | |
زانک حس چشم آمد رنگ کش | مغز و بینی میکشد بوهای خوش | |
زین کششها ای خدای رازدان | تو به جذب لطف خودمان ده امان | |
غالبی بر جاذبان ای مشتری | شاید ار درماندگان را وا خری | |
رو به شه آورد چون تشنه به ابر | آنک بود اندر شب قدر آن بدر | |
چون لسان وجان او بود آن او | آن او با او بود گستاخگو | |
گفت ما گشتیم چون جان بند طین | آفتاب جان توی در یوم دین | |
وقت آن شد ای شه مکتومسیر | کز کرم ریشی بجنبانی به خیر | |
هر یکی خاصیت خود را نمود | آن هنرها جمله بدبختی فزود | |
آن هنرها گردن ما را ببست | زان مناصب سرنگوساریم و پست | |
آن هنر فی جیدنا حبل مسد | روز مردن نیست زان فنها مدد | |
جز همان خاصیت آن خوشحواس | که به شب بد چشم او سلطانشناس | |
آن هنرها جمله غول راه بود | غیر چشمی کو ز شه آگاه بود | |
شاه را شرم از وی آمد روز بار | که به شب بر روی شه بودش نظار | |
وان سگ آگاه از شاه وداد | خود سگ کهفش لقب باید نهاد | |
خاصیت در گوش هم نیکو بود | کو به بانگ سگ ز شیر آگه شود | |
سگ چو بیدارست شب چون پاسبان | بیخبر نبود ز شبخیز شهان | |
هین ز بدنامان نباید ننگ داشت | هوش بر اسرارشان باید گماشت | |
هر که او یکبار خود بدنام شد | خود نباید نام جست و خام شد | |
ای بسا زر که سیهتابش کنند | تا شود آمن ز تاراج و گزند |