مثنوی معنوی/آمدن جعفر رضی الله عنه به گرفتن قلعه به تنهایی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (آمدن جعفر رضی الله عنه به گرفتن قلعه به تنهایی و مشورت کردن ملک آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزیر ملک را کی زنهار تسلیم کن و از جهل تهور مکن کی این مرد میدست و از حق جمعیت عظیم دارد در جان خویش الی آخره) از مولوی |
' |
چونک جعفر رفت سوی قلعهای | قلعه پیش کام خشکش جرعهای | |
یک سواره تاخت تا قلعه بکر | تا در قلعه ببستند از حذر | |
زهره نه کس را که پیش آید به جنگ | اهل کشتی را چه زهره با نهنگ | |
روی آورد آن ملک سوی وزیر | که چه چارهست اندرین وقت ای مشیر | |
گفت آنک ترک گویی کبر و فن | پیش او آیی به شمشیر و کفن | |
گفت آخر نه یکی مردیست فرد | گفت منگر خوار در فردی مرد | |
چشم بگشا قلعه را بنگر نکو | همچو سیمابست لرزان پیش او | |
شسته در زین آنچنان محکمپیست | گوییا شرقی و غربی با ویست | |
چند کس همچون فدایی تاختند | خویشتن را پیش او انداختند | |
هر یکی را او بگرزی میفکند | سر نگوسار اندر اقدام سمند | |
داده بودش صنع حق جمعیتی | که همیزد یک تنه بر امتی | |
چشم من چون دید روی آن قباد | کثرت اعداد از چشمم فتاد | |
اختران بسیار و خورشید ار یکیست | پیش او بنیاد ایشان مندکیست | |
گر هزاران موش پیش آرند سر | گربه را نه ترس باشد نه حذر | |
کی به پیش آیند موشان ای فلان | نیست جمعیت درون جانشان | |
هست جمعیت به صورتها فشار | جمع معنی خواه هین از کردگار | |
نیست جمعیت ز بسیاری جسم | جسم را بر باد قایم دان چو اسم | |
در دل موش ار بدی جمعیتی | جمع گشتی چند موش از حمیتی | |
بر زدندی چون فدایی حملهای | خویش را بر گربهی بیمهلهای | |
آن یکی چشمش بکندی از ضراب | وان دگر گوشش دریدی هم به ناب | |
وان دگر سوراخ کردی پهلوش | از جماعت گم شدی بیرون شوش | |
لیک جمعیت ندارد جان موش | بجهد از جانش به بانگ گربه هوش | |
خشک گردد موش زان گربهی عیار | گر بود اعداد موشان صد هزار | |
از رمهی انبه چه غم قصاب را | انبهی هش چه بندد خواب را | |
مالک الملک است جمعیت دهد | شیر را تا بر گلهی گوران جهد | |
صد هزاران گور دهشاخ و دلیر | چون عدم باشند پیش صول شیر | |
مالک الملک است بدهد ملک حسن | یوسفی را تا بود چون ماء مزن | |
در رخی بنهد شعاع اختری | که شود شاهی غلام دختری | |
بنهد اندر روی دیگر نور خود | که ببیند نیمشب هر نیک و بد | |
یوسف و موسی ز حق بردند نور | در رخ و رخسار و در ذات الصدور | |
روی موسی بارقی انگیخته | پیش رو او توبره آویخته | |
نور رویش آنچنان بردی بصر | که زمرد از دو دیدهی مار کر | |
او ز حق در خواسته تا توبره | گردد آن نور قوی را ساتره | |
توبره گفت از گلیمت ساز هین | کان لباس عارفی آمد امین | |
کان کسا از نور صبری یافتست | نور جان در تار و پودش تافتست | |
جز چنین خرقه نخواهد شد صوان | نور ما را بر نتابد غیر آن | |
کوه قاف ار پیش آید بهرسد | همچو کوه طور نورش بر درد | |
از کمال قدرت ابدان رجال | یافت اندر نور بیچون احتمال | |
آنچ طورش بر نتابد ذرهای | قدرتش جا سازد از قارورهای | |
گشت مشکات و زجاجی جای نور | که همیدرد ز نور آن قاف و طور | |
جسمشان مشکات دان دلشان زجاج | تافته بر عرش و افلاک این سراج | |
نورشان حیران این نور آمده | چون ستاره زین ضحی فانی شده | |
زین حکایت کرد آن ختم رسل | از ملیک لا یزال و لم یزل | |
که نگنجیدم در افلاک و خلا | در عقول و در نفوس با علا | |
در دل ممن بگنجیدم چو ضیف | بی ز چون و بی چگونه بی ز کیف | |
تا به دلالی آن دل فوق و تحت | یابد از من پادشاهیها و بخت | |
بیچنین آیینه از خوبی من | برنتابد نه زمین و نه زمن | |
بر دو کون اسپ ترحم تاختیم | پس عریض آیینهای بر ساختیم | |
هر دمی زین آینه پنجاه عرس | بشنو آیینه ولی شرحش مپرس | |
حاصل این کزلبس خویشش پرده ساخت | که نفوذ آن قمر را میشناخت | |
گر بدی پرده ز غیر لبس او | پاره گشتی گر بدی کوه دوتو | |
ز آهنین دیوارها نافذ شدی | توبره با نور حق چه فن زدی | |
گشته بود آن توبره صاحب تفی | بود وقت شور خرقهی عارفی | |
زان شود آتش رهین سوخته | کوست با آتش ز پیش آموخته | |
وز هوا و عشق آن نور رشاد | خود صفورا هر دو دیده باد داد | |
اولا بر بست یک چشم و بدید | نور روی او و آن چشمش پرید | |
بعد از آن صبرش نماند و آن دگر | بر گشاد و کرد خرج آن قمر | |
همچنان مرد مجاهد نان دهد | چون برو زد نور طاعت جان دهد | |
پس زنی گفتش ز چشم عبهری | که ز دستت رفت حسرت میخوری | |
گفت حسرت میخورم که صد هزار | دیده بودی تا همیکردم نثار | |
روزن چشمم ز مه ویران شدست | لیک مه چون گنج در ویران نشست | |
کی گذارد گنج کین ویرانهام | یاد آرد از رواق و خانهام | |
نور روی یوسفی وقت عبور | میفتادی در شباک هر قصور | |
پس بگفتندی درون خانه در | یوسفست این سو به سیران و گذر | |
زانک بر دیوار دیدندی شعاع | فهم کردندی پس اصحاب بقاع | |
خانهای را کش دریچهست آن طرف | دارد از سیران آن یوسف شرف | |
هین دریچه سوی یوسف باز کن | وز شکافش فرجهای آغاز کن | |
عشقورزی آن دریچه کردنست | کز جمال دوست سینه روشنست | |
پس هماره روی معشوقه نگر | این به دست تست بشنو ای پدر | |
راه کن در اندرونها خویش را | دور کن ادراک غیراندیش را | |
کیمیا داری دوای پوست کن | دشمنان را زین صناعت دوست کن | |
چون شدی زیبا بدان زیبا رسی | که رهاند روح را از بیکسی | |
پرورش مر باغ جانها را نمش | زنده کرده مردهی غم را دمش | |
نه همه ملک جهان دون دهد | صد هزاران ملک گوناگون دهد | |
بر سر ملک جمالش داد حق | ملکت تعبیر بیدرس و سبق | |
ملکت حسنش سوی زندان کشید | ملکت علمش سوی کیوان کشید | |
شه غلام او شد از علم و هنر | ملک علم از ملک حسن استودهتر |