مثنوی معنوی/مثل دوبین همچو آن غریب شهر کاش عمر نام کی از یک دکانش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (مثل دوبین همچو آن غریب شهر کاش عمر نام کی از یک دکانش به سبب این به آن دکان دیگر حواله کرد و او فهم نکرد کی همه دکان یکیست درین معنی کی به عمر نان نفروشند هم اینجا تدارک کنم من غلط کردم نامم عمر نیست چون بدین دکان توبه و تدارک کنم نان یابم از همه دکانهای این شهر و اگر بیتدارک همچنین عمر نام باشم ازین دکان در گذرم محرومم و احولم و این دکانها را از هم جدا دانستهام) از مولوی |
' |
گر عمر نامی تو اندر شهر کاش | کس بنفروشد به صد دانگت لواش | |
چون به یک دکان بگفتی عمرم | این عمر را نان فروشید از کرم | |
او بگوید رو بدان دیگر دکان | زان یکی نان به کزین پنجاه نان | |
گر نبودی احول او اندر نظر | او بگفتی نیست دکانی دگر | |
پس ردی اشراق آن نااحولی | بر دل کاشی شدی عمر علی | |
این ازینجا گوید آن خباز را | این عمر را نان فروش ای نانبا | |
چون شنید او هم عمر نان در کشید | پس فرستادت به دکان بعید | |
کین عمر را نان ده ای انباز من | راز یعنی فهم کن ز آواز من | |
او همت زان سو حواله میکند | هین عمر آمد که تا بر نان زند | |
چون به یک دکان عمر بودی برو | در همه کاشان ز نان محروم شو | |
ور به یک دکان علی گفتی بگیر | نان ازینجا بیحواله و بیزحیر | |
احول دو بین چو بیبر شد ز نوش | احول ده بینی ای مادر فروش | |
اندرین کاشان خاک از احولی | چون عمر میگرد چو نبوی علی | |
هست احول را درین ویرانه دیر | گوشه گوشه نقل نو ای ثم خیر | |
ور دو چشم حقشناس آمد ترا | دوست پر بین عرصهی هر دو سرا | |
وا رهیدی از حوالهی جا به جا | اندرین کاشان پر خوف و رجا | |
اندرین جو غنچه دیدی یا شجر | همچو هر جو تو خیالش ظن مبر | |
که ترا از عین این عکس نقوش | حق حقیقت گردد و میوهفروش | |
چشم ازین آب از حول حر میشود | عکس میبیند سد پر میشود | |
پس به معنی باغ باشد این نه آب | پس مشو عریان چو بلقیس از حباب | |
بار گوناگونست بر پشت خران | هین به یک چون این خران را تو مران | |
بر یکی خر بار لعل و گوهرست | بر یکی خر بار سنگ و مرمرست | |
بر همه جوها تو این حکمت مران | اندرین جو ماه بین عکسش مخوان | |
آب خضرست این نه آب دام و دد | هر چه اندر روی نماید حق بود | |
زین تگ جو ماه گوید من مهم | من نه عکسم همحدیث و همرهم | |
اندرین جو آنچ بر بالاست هست | خواه بالا خواه در وی دار دست | |
از دگر جوها مگیر این جوی را | ماه دان این پرتو مهروی را | |
این سخن پایان ندارد آن غریب | بس گریست از درد خواجه شد کیب |