مثنوی معنوی/حکایت آن پادشاه و وصیت کردن او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (حکایت آن پادشاه و وصیت کردن او سه پسر خویش را کی درین سفر در ممالک من فلان جا چنین ترتیب نهید و فلان جا چنین نواب نصب کنید اما الله الله به فلان قلعه مروید و گرد آن مگردید) از مولوی |
' |
بود شاهی شاه را بد سه پسر | هر سه صاحبفطنت و صاحبنظر | |
هر یکی از دیگری استودهتر | در سخا و در وغا و کر و فر | |
پیش شه شهزادگان استاده جمع | قرة العینان شه همچون سه شمع | |
از ره پنهان ز عینین پسر | میکشید آبی نخیل آن پدر | |
تا ز فرزند آب این چشمه شتاب | میرود سوی ریاض مام و باب | |
تازه میباشد ریاض والدین | گشته جاری عینشان زین هر دو عین | |
چون شود چشمه ز بیماری علیل | خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل | |
خشکی نخلش همیگوید پدید | که ز فرزندان شجر نم میکشید | |
ای بسا کاریز پنهان همچنین | متصل با جانتان یا غافلین | |
ای کشیده ز آسمان و از زمین | مایهها تا گشته جسم تو سمین | |
عاریهست این کم همیباید فشارد | کانچ بگرفتی همیباید گزارد | |
جز نفخت کان ز وهاب آمدست | روح را باش آن دگرها بیهدست | |
بیهده نسبت به جان میگویمش | نی بنسبت با صنیع محکمش |