مثنوی معنوی/حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهی او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهی او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره) از مولوی |
' |
امرء القیس از ممالک خشکلب | هم کشیدش عشق از خطهی عرب | |
تا بیامد خشت میزد در تبوک | با ملک گفتند شاهی از ملوک | |
امرء القیس آمدست اینجا به کد | در شکار عشق و خشتی میزند | |
آن ملک برخاست شب شد پیش او | گفته او را ای ملیک خوبرو | |
یوسف وقتی دو ملکت شد کمال | مر ترا رام از بلاد و از جمال | |
گشته مردان بندگان از تیغ تو | وان زنان ملک مه بیمیغ تو | |
پیش ما باشی تو بخت ما بود | جان ما از وصل تو صد جان شود | |
هم من و هم ملک من مملوک تو | ای به همت ملکها متروک تو | |
فلسفه گفتش بسی و او خموش | ناگهان وا کرد از سر رویپوش | |
تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد | همچو خود در حال سرگردانش کرد | |
دست او بگرفت و با او یار شد | او هم از تخت و کمر بیزار شد | |
تا بلاد دور رفتند این دو شه | عشق یک کرت نکردست این گنه | |
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر | او بهر کشتی بود من الاخیر | |
غیر این دو بس ملوک بیشمار | عشقشان از ملک بربود و تبار | |
جان این سه شهبچه هم گرد چین | همچو مرغان گشته هر سو دانهچین | |
زهره نی تا لب گشایند از ضمیر | زانک رازی با خطر بود و خطیر | |
صد هزاران سر بپولی آن زمان | عشق خشم آلوده زه کرده کمان | |
عشق خود بیخشم در وقت خوشی | خوی دارد دم به دم خیرهکشی | |
این بود آن لحظه کو خشنود شد | من چه گویم چونک خشمآلود شد | |
لیک مرج جان فدای شیر او | کش کشد این عشق و این شمشیر او | |
کشتنی به از هزاران زندگی | سلطنتها مردهی این بندگی | |
با کنایت رازها با همدگر | پست گفتندی به صد خوف و حذر | |
راز را غیر خدا محرم نبود | آه را جز آسمان همدم نبود | |
اصطلاحاتی میان همدگر | داشتندی بهر ایراد خبر | |
زین لسان الطیر عام آموختند | طمطراق و سروری اندوختند | |
صورت آواز مرغست آن کلام | غافلست از حال مرغان مرد خام | |
کو سلیمانی که داند لحن طیر | دیو گرچه ملک گیرد هست غیر | |
دیو بر شبه سلیمان کرد ایست | علم مکرش هست و علمناش نیست | |
چون سلیمان از خدا بشاش بود | منطق الطیری ز علمناش بود | |
تو از آن مرغ هوایی فهم کن | که ندیدستی طیور من لدن | |
جای سیمرغان بود آن سوی قاف | هر خیالی را نباشد دستباف | |
جز خیالی را که دید آن اتفاق | آنگهش بعدالعیان افتد فراق | |
نه فراق قطع بهر مصلحت | که آمنست از هر فراق آن منقبت | |
بهر استبقاء آن روحی جسد | آفتاب از برف یکدم درکشد | |
بهر جان خویش جو زیشان صلاح | هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح | |
آن زلیخا از سپندان تا به عود | نام جمله چیز یوسف کرده بود | |
نام او در نامها مکتوم کرد | محرمان را سر آن معلوم کرد | |
چون بگفتی موم ز آتش نرم شد | این بدی کان یار با ما گرم شد | |
ور بگفتی مه برآمد بنگرید | ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید | |
ور بگفتی برگها خوش میطپند | ور بگفتی خوش همیسوزد سپند | |
ور بگفتی گل به بلبل راز گفت | ور بگفتی شه سر شهناز گفت | |
ور بگفتی چه همایونست بخت | ور بگفتی که بر افشانید رخت | |
ور بگفتی که سقا آورد آب | ور بگفتی که بر آمد آفتاب | |
ور بگفتی دوش دیگی پختهاند | یا حوایج از پزش یک لختهاند | |
ور بگفتی هست نانها بینمک | ور بگفتی عکس میگردد فلک | |
ور بگفتی که به درد آمد سرم | ور بگفتی درد سر شد خوشترم | |
گر ستودی اعتناق او بدی | ور نکوهیدی فراق او بدی | |
صد هزاران نام گر بر هم زدی | قصد او و خواه او یوسف بدی | |
گرسنه بودی چو گفتی نام او | میشدی او سیر و مست جام او | |
تشنگیش از نام او ساکن شدی | نام یوسف شربت باطن شدی | |
ور بدی دردیش زان نام بلند | درد او در حال گشتی سودمند | |
وقت سرما بودی او را پوستین | این کند در عشق نام دوست این | |
عام میخوانند هر دم نام پاک | این عمل نکند چو نبود عشقناک | |
آنچ عیسی کرده بود از نام هو | میشدی پیدا ورا از نام او | |
چونک با حق متصل گردید جان | ذکر آن اینست و ذکر اینست آن | |
خالی از خود بود و پر از عشق دوست | پس ز کوزه آن تلابد که دروست | |
خنده بوی زعفران وصل داد | گریه بوهای پیاز آن بعاد | |
هر یکی را هست در دل صد مراد | این نباشد مذهب عشق و وداد | |
یار آمد عشق را روز آفتاب | آفتاب آن روی را همچون نقاب | |
آنک نشناسد نقاب از روی یار | عابد الشمس است دست از وی بدار | |
روز او و روزی عاشق هم او | دل همو دلسوزی عاشق هم او | |
ماهیان را نقد شد از عین آب | نان و آب و جامه و دارو و خواب | |
همچو طفلست او ز پستان شیرگیر | او نداند در دو عالم غیر شیر | |
طفل داند هم نداند شیر را | راه نبود این طرف تدبیر را | |
گیج کرد این گردنامه روح را | تا بیابد فاتح و مفتوح را | |
گیج نبود در روش بلک اندرو | حاملش دریا بود نه سیل و جو | |
چون بیابد او که یابد گم شود | همچو سیلی غرقهی قلزم شود | |
دانه گم شد آنگهی او تین بود | تا نمردی زر ندادم این بود |