مثنوی معنوی/مکرر کردن برادران پند دادن بزرگین را و تاب ناآوردن او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (مکرر کردن برادران پند دادن بزرگین را و تاب ناآوردن او آن پند را و در رمیدن او ازیشان شیدا و بیخود رفتن و خود را در بارگاه پادشاه انداختن بیدستوری خواستن لیک از فرط عشق و محبت نه از گستاخی و لاابالی الی آخره) از مولوی |
' |
آن دو گفتندش که اندر جان ما | هست پاسخها چو نجم اندر سما | |
گر نگوییم آن نیاید راست نرد | ور بگوییم آن دلت آید به درد | |
همچو چغزیم اندر آب از گفت الم | وز خموشی اختناقست و سقم | |
گر نگوییم آتشی را نور نیست | ور بگوییم آن سخن دستور نیست | |
در زمان برجست کای خویشان وداع | انما الدنیا و ما فیها متاع | |
پس برون جست او چو تیری از کمان | که مجال گفت کم بود آن زمان | |
اندر آمد مست پیش شاه چین | زود مستانه ببوسید او زمین | |
شاه را مکشوف یک یک حالشان | اول و آخر غم و زلزالشان | |
میش مشغولست در مرعای خویش | لیک چوپان واقفست از حال میش | |
کلکم راع بداند از رمه | کی علفخوارست و کی در ملحمه | |
گرچه در صورت از آن صف دور بود | لیک چون دف در میان سور بود | |
واقف از سوز و لهیب آن وفود | مصلحت آن بد که خشک آورده بود | |
در میان جانشان بود آن سمی | لک قاصد کرده خود را اعجمی | |
صورت آتش بود پایان دیگ | معنی آتش بود در جان دیگ | |
صورتش بیرون و معنیش اندرون | معنی معشوق جان در رگ چو خون | |
شاهزاده پیش شه زانو زده | ده معرف شارح حالش شده | |
گرچه شه عارف بد از کل پیش پیش | لیک میکردی معرف کار خویش | |
در درون یک ذره نور عارفی | به بود از صد معرف ای صفی | |
گوش را رهن معرف داشتن | آیت محجوبیست و حزر و ظن | |
آنک او را چشم دل شد دیدبان | دید خواهد چشم او عین العیان | |
با تواتر نیست قانع جان او | بل ز چشم دل رسد ایقان او | |
پس معرف پیش شاه منتجب | در بیان حال او بگشود لب | |
گفت شاها صید احسان توست | پادشاهی کن که بی بیرون شوست | |
دست در فتراک این دولت زدست | بر سر سرمست او بر مال دست | |
گفت شه هر منصبی و ملکتی | که التماسش هست یابد این فتی | |
بیست چندان ملک کو شد زان بری | بخشمش اینجا و ما خود بر سری | |
گفت تا شاهیت در وی عشق کاشت | جز هوای تو هوایی کی گذاشت | |
بندگی تش چنان درخورد شد | که شهی اندر دل او سرد شد | |
شاهی و شهزادگی در باختست | از پی تو در غریبی ساختست | |
صوفیست انداخت خرقه وجد در | کی رود او بر سر خرقه دگر | |
میل سوی خرقهی داده و ندم | آنچنان باشد که من مغبون شدم | |
باز ده آن خرقه این سو ای قرین | که نمیارزید آن یعنی بدین | |
دور از عاشق که این فکر آیدش | ور بیاید خاک بر سر بایدش | |
عشق ارزد صد چو خرقه کالبد | که حیاتی دارد و حس و خرد | |
خاصه خرقهی ملک دنیا کابترست | پنج دانگ مستیش درد سرست | |
ملک دنیا تنپرستان را حلال | ما غلام ملک عشق بیزوال | |
عامل عشقست معزولش مکن | جز به عشق خویش مشغولش مکن | |
منصبی کانم ز ریت محجبست | عین معزولیست و نامش منصبست | |
موجب تاخیر اینجا آمدن | فقد استعداد بود و ضعف فن | |
بی ز استعداد در کانی روی | بر یکی حبه نگردی محتوی | |
همچو عنینی که بکری را خرد | گرچه سیمینبر بود کی بر خورد | |
چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل | نه کثیرستش ز شمع و نه قلیل | |
در گلستان اندر آید اخشمی | کی شود مغزش ز ریحان خرمی | |
همچو خوبی دلبری مهمان غر | بانگ چنگ و بربطی در پیش کر | |
همچو مرغ خاک که آید در بحار | زان چه یابد جز هلاک و جز خسار | |
همچو بیگندم شده در آسیا | جز سپیدی ریش و مو نبود عطا | |
آسیای چرخ بر بیگندمان | موسپیدی بخشد و ضعف میان | |
لیک با باگندمان این آسیا | ملکبخش آمد دهد کار و کیا | |
اول استعداد جنت بایدت | تا ز جنت زندگانی زایدت | |
طفل نو را از شراب و از کباب | چه حلاوت وز قصور و از قباب | |
حد ندارد این مثل کم جو سخن | تو برو تحصیل استعداد کن | |
بهر استعداد تا اکنون نشست | شوق از حد رفت و آن نامد به دست | |
گفت استعداد هم از شه رسد | بی ز جان کی مستعد گردد جسد | |
لطفهای شه غمش را در نوشت | شد که صید شه کند او صید گشت | |
هر که در اشکار چون تو صید شد | صید را ناکرده قید او قید شد | |
هرکه جویای امیری شد یقین | پیش از آن او در اسیری شد رهین | |
عکس میدان نقش دیباجهی جهان | نام هر بندهی جهان خواجهی جهان | |
ای تن کژ فکرت معکوسرو | صد هزار آزاد را کرده گرو | |
مدتی بگذار این حیلت پزی | چند دم پیش از اجل آزاد زی | |
ور در آزادیت چون خر راه نیست | همچو دلوت سیر جز در چاه نیست | |
مدتی رو ترک جان من بگو | رو حریف دیگری جز من بجو | |
نوبت من شد مرا آزاد کن | دیگری را غیر من داماد کن | |
ای تن صدکاره ترک من بگو | عمر من بردی کسی دیگر بجو |