مثنوی معنوی/مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن و نایب قاضی صندوق را خریدن باز سال دوم آمدن زن جوحی بر امید بازی پارینه و گفتن قاضی کی مرا آزاد کن و کسی دیگر را بجوی الی آخر القصه) از مولوی |
' |
جوحی هر سالی ز درویشی به فن | رو بزن کردی کای دلخواه زن | |
چون سلاحت هست رو صیدی بگیر | تا بدوشانیم از صید تو شیر | |
قوس ابرو تیر غمزه دام کید | بهر چه دادت خدا از بهر صید | |
رو پی مرغی شگرفی دام نه | دانه بنما لیک در خوردش مده | |
کام بنما و کن او را تلخکام | کی خورد دانه چو شد در حبس دام | |
شد زن او نزد قاضی در گله | که مرا افغان ز شوی دهدله | |
قصه کوته کن که قاضی شد شکار | از مقال و از جمال آن نگار | |
گفت اندر محکمهست این غلغله | من نتوانم فهم کردن این گله | |
گر به خلوت آیی ای سرو سهی | از ستمکاری شو شرحم دهی | |
گفت خانهی تو ز هر نیک و بدی | باشد از بهر گله آمد شدی | |
خانهی سر جمله پر سودا بود | صدر پر وسواس و پر غوغا بود | |
باقی اعضا ز فکر آسودهاند | وآن صدور از صادران فرسودهاند | |
در خزان و باد خوف حق گریز | آن شقایقهای پارین را بریز | |
این شقایق منع نو اشکوفههاست | که درخت دل برای آن نماست | |
خویش را در خواب کن زین افتکار | سر ز زیر خواب در یقظت بر آر | |
همچو آن اصحاب کهف ای خواجه زود | رو به ایقاظا که تحسبهم رقود | |
گفت قاضی ای صنم معمول چیست | گفت خانهی این کنیزک بس تهیست | |
خصم در ده رفت و حارس نیز نیست | بهر خلوت سخت نیکو مسکنیست | |
امشب ار امکان بود آنجا بیا | کار شب بی سمعه است و بیریا | |
جمله جاسوسان ز خمر خواب مست | زنگی شب جمله را گردن زدست | |
خواند بر قاضی فسونهای عجب | آن شکرلب وانگهانی از چه لب | |
چند با آدم بلیس افسانه کرد | چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد | |
اولین خون در جهان ظلم و داد | از کف قابیل بهر زن فتاد | |
نوح چون بر تابه بریان ساختی | واهله بر تابه سنگ انداختی | |
مکر زن بر کار او چیره شدی | آب صاف وعظ او تیره شدی | |
قوم را پیغام کردی از نهان | که نگه دارید دین زین گمرهان |