مثنوی معنوی/آمدن نایب قاضی میان بازار و خریداری کردن صندوق را از جوحی الی آخره
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (آمدن نایب قاضی میان بازار و خریداری کردن صندوق را از جوحی الی آخره) از مولوی |
' |
نایب آمد گفت صندوقت به چند | گفت نهصد بیشتر زر میدهند | |
من نمیآیم فروتر از هزار | گر خریداری گشا کیسه بیار | |
گفت شرمی دار ای کوتهنمد | قیمت صندوق خود پیدا بود | |
گفت بیریت شری خود فاسدیست | بیع ما زیر گلیم این راست نیست | |
بر گشایم گر نمیارزد مخر | تا نباشد بر تو حیفی ای پدر | |
گفت ای ستار بر مگشای راز | سرببسته میخرم با من بساز | |
ستر کن تا بر تو ستاری کنند | تا نبینی آمنی بر کس مخند | |
بس درین صندوق چون تو ماندهاند | خوش را اندر بلا بنشاندهاند | |
آنچ بر تو خواه آن باشد پسند | بر دگر کس آن کن از رنج و گزند | |
زانک بر مرصاد حق واندر کمین | میدهد پاداش پیش از یوم دین | |
آن عظیم العرش عرش او محیط | تخت دادش بر همه جانها بسیط | |
گوشهی عرشش به تو پیوسته است | هین مجنبان جز بدین و داد دست | |
تو مراقب باش بر احوال خویش | نوش بین در داد و بعد از ظلم نیش | |
گفت آری اینچ کردم استم است | لیک هم میدان که بادی اظلم است | |
گفت نایب یک به یک ما بادییم | با سواد وجه اندر شادییم | |
همچو زنگی کو بود شادان و خوش | او نبیند غیر او بیند رخش | |
ماجرا بسیار شد در من یزید | داد صد دینار و آن از وی خرید | |
هر دمی صندوقیی ای بدپسند | هاتفان و غیبیانت میخرند |