مثنوی معنوی/باز آمدن زن جوحی به محکمهی قاضی سال دوم بر امید وظیفهی پارسال و شناختن قاضی او را الی اتمامه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (باز آمدن زن جوحی به محکمهی قاضی سال دوم بر امید وظیفهی پارسال و شناختن قاضی او را الی اتمامه) از مولوی |
' |
بعد سالی باز جوحی از محن | رو به زن کرد و بگفت ای چست زن | |
آن وظیفهی پار را تجدید کن | پیش قاضی از گلهی من گو سخن | |
زن بر قاضی در آمد با زنان | مر زنی را کرد آن زن ترجمان | |
تا بنشناسد ز گفتن قاضیش | یاد ناید از بلای ماضیش | |
هست فتنه غمرهی غماز زن | لیک آن صدتو شود ز آواز زن | |
چون نمیتوانست آوازی فراشت | غمزهی تنهای زن سودی نداشت | |
گفت قاضی رو تو خصمت را بیار | تا دهم کار ترا با او قرار | |
جوحی آمد قاضیش نشناخت زود | کو به وقت لقیه در صندوق بود | |
زو شنیده بود آواز از برون | در شری و بیع و در نقص و فزون | |
گفت نفقهی زن چرا ندهی تمام | گفت از جان شرع را هستم غلام | |
لیک اگر میرم ندارم من کفن | مفلس این لعبم و شش پنج زن | |
زین سخن قاضی مگر بشناختش | یاد آورد آن دغل وان باختش | |
گفت آن شش پنج با من باختی | پار اندر شش درم انداختی | |
نوبت من رفت امسال آن قمار | با دگر کس باز دست از من بدار | |
از شش و از پنج عارف گشت فرد | محترز گشتست زین شش پنج نرد | |
رست او از پنج حس و شش جهت | از ورای آن همه کرد آگهت | |
شد اشاراتش اشارات ازل | جاوز الاوهام طرا و اعتزل | |
زین چه شش گوشه گر نبود برون | چون بر آرد یوسفی را از درون | |
واردی بالای چرخ بی ستن | جسم او چون دلو در چه چاره کن | |
یوسفان چنگال در دلوش زده | رسته از چاه و شه مصری شده | |
دلوهای دیگر از چه آبجو | دلو او فارغ ز آب اصحابجو | |
دلوها غواص آب از بهر قوت | دلو او قوت و حیات جان حوت | |
دلوها وابستهی چرخ بلند | دلو او در اصبعین زورمند | |
دلو چه و حبل چه و چرخ چی | این مثال بس رکیکست ای اچی | |
از کجا آرم مثالی بیشکست | کفو آن نه آید و نه آمدست | |
صد هزاران مرد پنهان در یکی | صد کمان و تیر درج ناوکی | |
ما رمیت اذ رمیتی فتنهای | صد هزاران خرمن اندر حفنهای | |
آفتابی در یکی ذره نهان | ناگهان آن ذره بگشاید دهان | |
ذره ذره گردد افلاک و زمین | پیش آن خورشید چون جست از کمین | |
این چنین جانی چه درخورد تنست | هین بشو ای تن ازین جان هر دو دست | |
ای تن گشته وثاق جان بسست | چند تاند بحر درمشکی نشست | |
ای هزاران جبرئیل اندر بشر | ای مسیحان نهان در جوف خر | |
ای هزاران کعبه پنهان در کنیس | ای غلطانداز عفریت و بلیس | |
سجدهگاه لامکانی در مکان | مر بلیسان را ز تو ویران دکان | |
که چرا من خدمت این طین کنم | صورتی را نم لقب چون دین کنم | |
نیست صورت چشم را نیکو به مال | تا ببینی شعشعهی نور جلال |