مثنوی معنوی/در صفت آن بیخودان کی از شر خود و هنر خود آمن شدهاند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (در صفت آن بیخودان کی از شر خود و هنر خود آمن شدهاند کی فانیاند در بقای حق همچون ستارگان کی فانیاند روز در آفتاب و فانی را خوف آفت و خطر نباشد) از مولوی |
' |
چون فناش از فقر پیرایه شود | او محمدوار بیسایه شود | |
فقر فخری را فنا پیرایه شد | چون زبانهی شمع او بیسایه شد | |
شمع جمله شد زبانه پا و سر | سایه را نبود بگرد او گذر | |
موم از خویش و ز سایه در گریخت | در شعاع از بهر او کی شمع ریخت | |
گفت او بهر فنایت ریختم | گفت من هم در فنا بگریختم | |
این شعاع باقی آمد مفترض | نه شعاع شمع فانی عرض | |
شمع چون در نار شد کلی فنا | نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا | |
هست اندر دفع ظلمت آشکار | آتش صورت به مومی پایدار | |
برخلاف موم شمع جسم کان | تا شود کم گردد افزون نور جان | |
این شعاع باقی و آن فانیست | شمع جان را شعلهی ربانیست | |
این زبانهی آتشی چون نور بود | سایهی فانی شدن زو دور بود | |
ابر را سایه بیفتد در زمین | ماه را سایه نباشد همنشین | |
بیخودی بیابریست ای نیکخواه | باشی اندر بیخودی چون قرص ماه | |
باز چون ابری بیاید رانده | رفت نور از مه خیالی مانده | |
از حجاب ابر نورش شد ضعیف | کم ز ماه نو شد آن بدر شریف | |
مه خیالی مینماید ز ابر و گرد | ابر تن ما را خیالاندیش کرد | |
لطف مه بنگر که این هم لطف اوست | که بگفت او ابرها ما را عدوست | |
مه فراغت دارد از ابر و غبار | بر فراز چرخ دارد مه مدار | |
ابر ما را شد عدو و خصم جان | که کند مه را ز چشم ما نهان | |
حور را این پرده زالی میکند | بدر را کم از هلالی میکند | |
ماه ما را در کنار عز نشاند | دشمن ما را عدوی خویش خواند | |
تاب ابر و آب او خود زین مهست | هر که مه خواند ابر را بس گمرهست | |
نور مه بر ابر چون منزل شدست | روی تاریکش ز مه مبدل شدست | |
گرچه همرنگ مهست و دولتیست | اندر ابر آن نور مه عاریتیست | |
در قیامت شمس و مه معزول شد | چشم در اصل ضیا مشغول شد | |
تا بداند ملک را از مستعار | وین رباط فانی از دارالقرار | |
دایه عاریه بود روزی سه چار | مادرا ما را تو گیر اندر کنار | |
پر من ابرست و پردهست و کثیف | ز انعکاس لطف حق شد او لطیف | |
بر کنم پر را و حسنش را ز راه | تا ببینم حسن مه را هم ز ماه | |
من نخواهم دایه مادر خوشترست | موسیام من دایهی من مادرست | |
من نخواهم لطف مه از واسطه | که هلاک قوم شد این رابطه | |
یا مگر ابری شود فانی راه | تا نگردد او حجاب روی ماه | |
صورتش بنماید او در وصف لا | همچو جسم انبیا و اولیا | |
آنچنان ابری نباشد پردهبند | پردهدر باشد به معنی سودمند | |
آنچنان که اندر صباح روشنی | قطره میبارید و بالا ابر نی | |
معجزهی پیغامبری بود آن سقا | گشته ابر از محو همرنگ سما | |
بود ابر و رفته از وی خوی ابر | این چنین گردد تن عاشق به صبر | |
تن بود اما تنی گم گشته زو | گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو | |
پر پی غیرست و سر از بهر من | خانهی سمع و بصر استون تن | |
جان فدا کردن برای صید غیر | کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر | |
هین مشو چون قند پیش طوطیان | بلک زهری شو شو آمن از زیان | |
یا برای شادباشی در خطاب | خویش چون مردار کن پی کلاب | |
پس خضر کشتی برای این شکست | تا که آن کشتی ز غاصب باز رست | |
فقر فخری بهر آن آمد سنی | تا ز طماعان گریزم در غنی | |
گنجها را در خرابی زان نهند | تا ز حرص اهل عمران وا رهند | |
پر نتانی کند رو خلوت گزین | تا نگردی جمله خرج آن و این | |
زآنک تو هم لقمهای هم لقمهخوار | آکل و ماکولی ای جان هوشدار |