مثنوی معنوی/تفسیر اسفل سافلین الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات فلهم اجر غیر ممنون
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (تفسیر اسفل سافلین الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات فلهم اجر غیر ممنون) از مولوی |
' |
لیک گر باشد طبیبش نور حق | نیست از پیری و تب نقصان و دق | |
سستی او هست چون سستی مست | که اندر آن سستیش رشک رستمست | |
گر بمیرد استخوانش غرق ذوق | ذره ذرهش در شعاع نور شوق | |
وآنک آنش نیست باغ بیثمر | که خزانش میکند زیر و زبر | |
گل نماند خارها ماند سیاه | زرد و بیمغز آمده چون تل کاه | |
تا چه زلت کرد آن باغ ای خدا | که ازو این حلهها گردد جدا | |
خویشتن را دید و دید خویشتن | زهر قتالست هین ای ممتحن | |
شاهدی کز عشق او عالم گریست | عالمش میراند از خود جرم چیست | |
جرم آنک زیور عاریه بست | کرد دعوی کین حلل ملک منست | |
واستانیم آن که تا داند یقین | خرمن آن ماست خوبان دانهچین | |
تا بداند کان حلل عاریه بود | پرتوی بود آن ز خورشید وجود | |
آن جمال و قدرت و فضل و هنر | ز آفتاب حسن کرد این سو سفر | |
باز میگردند چون استارها | نور آن خورشید ازین دیوارها | |
پرتو خورشید شد وا جایگاه | ماند هر دیوار تاریک و سیاه | |
آنک کرد او در رخ خوبانت دنگ | نور خورشیدست از شیشهی سه رنگ | |
شیشههای رنگ رنگ آن نور را | مینمایند این چنین رنگین بما | |
چون نماند شیشههای رنگرنگ | نور بیرنگت کند آنگاه دنگ | |
خوی کن بیشیشه دیدن نور را | تا چو شیشه بشکند نبود عمی | |
قانعی با دانش آموخته | در چراغ غیر چشم افروخته | |
او چراغ خویش برباید که تا | تو بدانی مستعیری نیفتا | |
گر تو کردی شکر و سعی مجتهد | غم مخور که صد چنان بازت دهد | |
ور نکردی شکر اکنون خون گری | که شدست آن حسن از کافر بری | |
امة الکفران اضل اعمالهم | امة الایمان اصلح بالهم | |
گم شد از بیشکر خوبی و هنر | که دگر هرگز نبیند زان اثر | |
خویشی و بیخویشی و سکر وداد | رفت زان سان که نیاردشان به یاد | |
که اضل اعمالهم ای کافران | جستن کامست از هر کامران | |
جز ز اهل شکر و اصحاب وفا | که مریشان راست دولت در قفا | |
دولت رفته کجا قوت دهد | دولت آینده خاصیت دهد | |
قرض ده زین دولت اندر اقرضوا | تا که صد دولت ببینی پیش رو | |
اندکی زین شرب کم کن بهر خویش | تا که حوض کوثری یابی به پیش | |
جرعه بر خاک وفا آنکس که ریخت | کی تواند صید دولت زو گریخت | |
خوش کند دلشان که اصلح بالهم | رد من بعد التوی انزالهم | |
ای اجل وی ترک غارتساز ده | هر چه بردی زین شکوران باز ده | |
وا دهد ایشان بنپذیرند آن | زانک منعم گشتهاند از رخت جان | |
صوفییم و خرقهها انداختیم | باز نستانیم چون در باختیم | |
ما عوض دیدیم آنگه چون عوض | رفت از ما حاجت و حرص و غرض | |
ز آب شور و مهلکی بیرون شدیم | بر رحیق و چشمهی کوثر زدیم | |
آنچ کردی ای جهان با دیگران | بیوفایی و فن و ناز گران | |
بر سرت ریزیم ما بهر جزا | که شهیدیم آمده اندر غزا | |
تا بدانی که خدای پاک را | بندگان هستند پر حمله و مری | |
سبلت تزویر دنیا بر کنند | خیمه را بر باروی نصرت زنند | |
این شهیدان باز نو غازی شدند | وین اسیران باز بر نصرت زدند | |
سر برآوردند باز از نیستی | که ببین ما را گر اکمه نیستی | |
تا بدانی در عدم خورشیدهاست | وآنچ اینجا آفتاب آنجا سهاست | |
در عدم هستی برادر چون بود | ضد اندر ضد چون مکنون بود | |
یخرج الحی من المیت بدان | که عدم آمد امید عابدان | |
مرد کارنده که انبارش تهیست | شاد و خوش نه بر امید نیستیست | |
که بروید آن ز سوی نیستی | فهم کن گر واقف معنیستی | |
دم به دم از نیستی تو منتظر | که بیابی فهم و ذوق آرام و بر | |
نیست دستوری گشاد این راز را | ورنه بغدادی کنم ابخاز را | |
پس خزانهی صنع حق باشد عدم | که بر آرد زو عطاها دم به دم | |
مبدع آمد حق و مبدع آن بود | که برآرد فرع بیاصل و سند |