مثنوی معنوی/معشوقی از عاشق پرسید کی خود را دوستتر داری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (معشوقی از عاشق پرسید کی خود را دوستتر داری یا مرا گفت من از خود مردهام و به تو زندهام از خود و از صفات خود نیست شدهام و به تو هست شدهام علم خود را فراموش کردهام و از علم تو عالم شدهام قدرت خود را از یاد دادهام و از قدرت تو قادر شدهام اگر خود را دوست دارم ترا دوست داشته باشم و اگر ترا دوست دارم خود را دوست داشته باشم هر که را آینهی یقین باشد گرچه خود بین خدای بین باشد اخرج به صفاتی الی خلقی من رآک رآنی و من قصدک قصدنی و علی هذا) از مولوی |
' |
گفت معشوقی به عاشق ز امتحان | در صبوحی کای فلان ابن الفلان | |
مر مرا تو دوستتر داری عجب | یا که خود را راست گو یا ذا الکرب | |
گفت من در تو چنان فانی شدم | که پرم از تتو ز ساران تا قدم | |
بر من از هستی من جز نام نیست | در وجودم جز تو ای خوشکام نیست | |
زان سبب فانی شدم من این چنین | همچو سرکه در تو بحر انگبین | |
همچو سنگی کو شود کل لعل ناب | پر شود او از صفات آفتاب | |
وصف آن سنگی نماند اندرو | پر شود از وصف خور او پشت و رو | |
بعد از آن گر دوست دارد خویش را | دوستی خور بود آن ای فتا | |
ور که خود را دوست دارد ای بجان | دوستی خویش باشد بیگمان | |
خواه خود را دوست دارد لعل ناب | خواه تا او دوست دارد آفتاب | |
اندرین دو دوستی خود فرق نیست | هر دو جانب جز ضیای شرق نیست | |
تا نشد او لعل خود را دشمنست | زانک یک من نیست آنجا دو منست | |
زانک ظلمانیست سنگ و روزکور | هست ظلمانی حقیقت ضد نور | |
خویشتن را دوست دارد کافرست | زانک او مناع شمس اکبرست | |
پس نشاید که بگوید سنگ انا | او همه تاریکیست و در فنا | |
گفت فرعونی انا الحق گشت پست | گفت منصوری اناالحق و برست | |
آن انا را لعنة الله در عقب | وین انا را رحمةالله ای محب | |
زانک او سنگ سیه بد این عقیق | آن عدوی نور بود و این عشیق | |
این انا هو بود در سر ای فضول | ز اتحاد نور نه از رای حلول | |
جهد کن تا سنگیت کمتر شود | تا به لعلی سنگ تو انور شود | |
صبر کن اندر جهاد و در عنا | دم به دم میبین بقا اندر فنا | |
وصف سنگی هر زمان کم میشود | وصف لعلی در تو محکم میشود | |
وصف هستی میرود از پیکرت | وصف مستی میفزاید در سرت | |
سمع شو یکبارگی تو گوشوار | تا ز حلقهی لعل یابی گوشوار | |
همچو چه کن خاک میکن گر کسی | زین تن خاکی که در آبی رسی | |
گر رسد جذبهی خدا آب معین | چاه ناکنده بجوشد از زمین | |
کار میکن تو بگوش آن مباش | اندک اندک خاک چه را میتراش | |
هر که رنجی دید گنجی شد پدید | هر که جدی کرد در جدی رسید | |
گفت پیغمبر رکوعست و سجود | بر در حق کوفتن حلقهی وجود | |
حلقهی آن در هر آنکو میزند | بهر او دولت سری بیرون کند |