مثنوی معنوی/مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن) از مولوی |
' |
آن یکی پرسید اشتر را که هی | از کجا میآیی ای اقبال پی | |
گفت از حمام گرم کوی تو | گفت خود پیداست در زانوی تو | |
مار موسی دید فرعون عنود | مهلتی میخواست نرمی مینمود | |
زیرکان گفتند بایستی که این | تندتر گشتی چو هست او رب دین | |
معجزهگر اژدها گر مار بد | نخوت و خشم خداییاش چه شد | |
رب اعلی گر ویست اندر جلوس | بهر یک کرمی چیست این چاپلوس | |
نفس تو تا مست نقلست و نبید | دانک روحت خوشهی غیبی ندید | |
که علاماتست زان دیدار نور | التجافی منک عن دار الغرور | |
مرغ چون بر آب شوری میتند | آب شیرین را ندیدست او مدد | |
بلک تقلیدست آن ایمان او | روی ایمان را ندیده جان او | |
پس خطر باشد مقلد را عظیم | از ره و رهزن ز شیطان رجیم | |
چون ببیند نور حق آمن شود | ز اضطرابات شک او ساکن شود | |
تا کف دریا نیاید سوی خاک | که اصل او آمد بود در اصطکاک | |
خاکی است آن کف غریبست اندر آب | در غریبی چاره نبود ز اضطراب | |
چونک چشمش باز شد و آن نقش خواند | دیو را بر وی دگر دستی نماند | |
گرچه با روباه خر اسرار گفت | سرسری گفت و مقلدوار گفت | |
آب را بستود و او تایق نبود | رخ درید و جامه او عاشق نبود | |
از منافق عذر رد آمد نه خوب | زانک در لب بود آن نه در قلوب | |
بوی سیبش هست جزو سیب نیست | بو درو جز از پی آسیب نیست | |
حملهی زن در میان کارزار | نشکند صف بلک گردد کارزار | |
گرچه میبینی چو شیر اندر صفش | تیغ بگرفته همیلرزد کفش | |
وای آنک عقل او ماده بود | نفس زشتش نر و آماده بود | |
لاجرم مغلوب باشد عقل او | جز سوی خسران نباشد نقل او | |
ای خنک آن کس که عقلش نر بود | نفس زشتش ماده و مضطر بود | |
عقل جزویاش نر و غالب بود | نفس انثی را خرد سالب بود | |
حملهی ماده به صورت هم جریست | آفت او همچو آن خر از خریست | |
وصف حیوانی بود بر زن فزون | زانک سوی رنگ و بو دارد رکون | |
رنگ و بوی سبزهزار آن خر شنید | جمله حجتها ز طبع او رمید | |
تشنه محتاج مطر شد وابر نه | نفس را جوع البقر بد صبر نه | |
اسپر آهن بود صبر ای پدر | حق نبشته بر سپر جاء الظفر | |
صد دلیل آرد مقلد در بیان | از قیاسی گوید آن را نه از عیان | |
مشکآلودست الا مشک نیست | بوی مشکستش ولی جز پشک نیست | |
تا که پشکی مشک گردد ای مرید | سالها باید در آن روضه چرید | |
که نباید خورد و جو همچون خران | آهوانه در ختن چر ارغوان | |
جز قرنفل یا سمن یا گل مچر | رو به صحرای ختن با آن نفر | |
معده را خو کن بدان ریحان و گل | تا بیابی حکمت و قوت رسل | |
خوی معده زین که و جو باز کن | خوردن ریحان و گل آغاز کن | |
معدهی تن سوی کهدان میکشد | معدهی دل سوی ریحان میکشد | |
هر که کاه و جو خورد قربان شود | هر که نور حق خورد قرآن شود | |
نیم تو مشکست و نیمی پشک هین | هین میفزا پشک افزا مشک چین | |
آن مقلد صد دلیل و صد بیان | در زبان آرد ندارد هیچ جان | |
چونک گوینده ندارد جان و فر | گفت او را کی بود برگ و ثمر | |
میکند گستاخ مردم را به راه | او بجان لرزانترست از برگ کاه | |
پس حدیثش گرچه بس با فر بود | در حدیثش لرزه هم مضمر بود |