مثنوی معنوی/رفتن این شیخ در خانهی امیری بهر کدیه روزی چهار بار به زنبیل به اشارت غیب و عتاب کردن امیر او را بدان وقاحت و عذر گفتن او امیر را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (رفتن این شیخ در خانهی امیری بهر کدیه روزی چهار بار به زنبیل به اشارت غیب و عتاب کردن امیر او را بدان وقاحت و عذر گفتن او امیر را) از مولوی |
' |
شیخ روزی چار کرت چون فقیر | بهر کدیه رفت در قصر امیر | |
در کفش زنبیل و شی لله زنان | خالق جان میبجوید تای نان | |
نعلهای بازگونهست ای پسر | عقل کلی را کند هم خیرهسر | |
چون امیرش دید گفتش ای وقیح | گویمت چیزی منه نامم شحیح | |
این چه سغری و چه رویست و چه کار | که به روزی اندر آیی چار بار | |
کیست اینجا شیخ اندر بند تو | من ندیدم نر گدا مانند تو | |
حرمت و آب گدایان بردهای | این چه عباسی زشت آوردهای | |
غاشیه بر دوش تو عباس دبس | هیچ ملحد را مباد این نفس نحس | |
گفت امیرا بنده فرمانم خموش | ز آتشم آگه نهای چندین مجوش | |
بهر نان در خویش حرصی دیدمی | اشکم نانخواه را بدریدمی | |
هفت سال از سوز عشق جسمپز | در بیابان خوردهام من برگ رز | |
تا ز برگ خشک و تازه خوردنم | سبز گشته بود این رنگ تنم | |
تا تو باشی در حجاب بوالبشر | سرسری در عاشقان کمتر نگر | |
زیرکان که مویها بشکافتند | علم هیات را به جان دریافتند | |
علم نارنجات و سحر و فلسفه | گرچه نشناسند حق المعرفه | |
لیک کوشیدند تا امکان خود | بر گذشتند از همه اقران خود | |
عشق غیرت کرد و زیشان در کشید | شد چنین خورشید زیشان ناپدید | |
نور چشمی کو به روز استاره دید | آفتابی چون ازو رو در کشید | |
زین گذر کن پند من بپذیر هین | عاشقان را تو به چشم عشق بین | |
وقت نازک باشد و جان در رصد | با تو نتوان گفت آن دم عذر خود | |
فهم کن موقوف آن گفتن مباش | سینههای عاشقان را کم خراش | |
نه گمانی بردهای تو زین نشاط | حزم را مگذار میکن احتیاط | |
واجبست و جایزست و مستحیل | این وسط را گیر در حزم ای دخیل |