مثنوی معنوی/حکایت جوحی کی چادر پوشید و در وعظ میان زنان نشست و حرکتی کرد زنی او را بشناخت کی مردست نعرهای زد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (حکایت جوحی کی چادر پوشید و در وعظ میان زنان نشست و حرکتی کرد زنی او را بشناخت کی مردست نعرهای زد) از مولوی |
' |
واعظی بد بس گزیده در بیان | زیر منبر جمع مردان و زنان | |
رفت جوحی چادر و روبند ساخت | در میان آن زنان شد ناشناخت | |
سایلی پرسید واعظ را به راز | موی عانه هست نقصان نماز | |
گفت واعظ چون شود عانه دراز | پس کراهت باشد از وی در نماز | |
یا به آهک یا ستره بسترش | تا نمازت کامل آید خوب و خوش | |
گفت سایل آن درازی تا چه حد | شرط باشد تا نمازم کم بود | |
گفت چون قدر جوی گردد به طول | پس ستردن فرض باشد ای سول | |
گفت جوحی زود ای خوهر ببین | عانهی من گشته باشد این چنین | |
بهر خشنودی حق پیش آر دست | که آن به مقدار کراهت آمدست | |
دست زن در کرد در شلوار مرد | کیر او بر دست زن آسیب کرد | |
نعرهای زد سخت اندر حال زن | گفت واعظ بر دلش زد گفت من | |
گفت نه بر دل نزد بر دست زد | وای اگر بر دل زدی ای پر خرد | |
بر دل آن ساحران زد اندکی | شد عصا و دست ایشان را یکی | |
گر عصا بستانی از پیری شها | بیش رنجد که آن گروه از دست و پا | |
نعرهی لاضیر بر گردون رسید | هین ببر که جان ز جان کندن رهید | |
ما بدانستیم ما این تن نهایم | از ورای تن به یزدان میزییم | |
ای خنک آن را که ذات خود شناخت | اندر امن سرمدی قصری بساخت | |
کودکی گرید پی جوز و مویز | پیش عاقل باشد آن بس سهل چیز | |
پیش دل جوز و مویز آمد جسد | طفل کی در دانش مردان رسد | |
هر که محجوبست او خود کودکست | مرد آن باشد که بیرون از شکست | |
گر بریش و خایه مردستی کسی | هر بزی را ریش و مو باشد بسی | |
پیشوای بد بود آن بز شتاب | میبرد اصحاب را پیش قصاب | |
ریش شانه کرده که من سابقم | سابقی لیکن به سوی مرگ و غم | |
هین روش بگزین و ترک ریش کن | ترک این ما و من و تشویش کن | |
تا شوی چون بوی گل با عاشقان | پیشوا و رهنمای گلستان | |
کیست بوی گل دم عقل و خرد | خوش قلاووز ره ملک ابد |