مثنوی معنوی/حکایت آن مذن زشت آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مرد کافری او را هدیه داد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (حکایت آن مذن زشت آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مرد کافری او را هدیه داد) از مولوی |
' |
یک مذن داشت بس آواز بد | در میان کافرستان بانگ زد | |
چند گفتندش مگو بانگ نماز | که شود جنگ و عداوتها دراز | |
او ستیزه کرد و پس بیاحتراز | گفت در کافرستان بانگ نماز | |
خلق خایف شد ز فتنهی عامهای | خود بیامد کافری با جامهای | |
شمع و حلوا با چنان جامهی لطیف | هدیه آورد و بیامد چون الیف | |
پرس پرسان کین مذن کو کجاست | که صلا و بانگ او راحتفزاست | |
هین چه راحت بود زان آواز زشت | گفت که آوازش فتاد اندر کنشت | |
دختری دارم لطیف و بس سنی | آرزو میبود او را ممنی | |
هیچ این سودا نمیرفت از سرش | پندها میداد چندین کافرش | |
در دل او مهر ایمان رسته بود | همچو مجمر بود این غم من چو عود | |
در عذاب و درد و اشکنجه بدم | که بجنبد سلسلهی او دم به دم | |
هیچ چاره میندانستم در آن | تا فرو خواند این مذن آن اذان | |
گفت دختر چیست این مکروه بانگ | که بگوشم آمد این دو چار دانگ | |
من همه عمر این چنین آواز زشت | هیچ نشنیدم درین دیر و کنشت | |
خوهرش گفتا که این بانگ اذان | هست اعلام و شعار ممنان | |
باورش نامد بپرسید از دگر | آن دگر هم گفت آری ای پدر | |
چون یقین گشتش رخ او زرد شد | از مسلمانی دل او سرد شد | |
باز رستم من ز تشویش و عذاب | دوش خوش خفتم در آن بیخوف خواب | |
راحتم این بود از آواز او | هدیه آوردم به شکر آن مرد کو | |
چون بدیدش گفت این هدیه پذیر | که مرا گشتی مجیر و دستگیر | |
آنچ کردی با من از احسان و بر | بندهی تو گشتهام من مستمر | |
گر به مال و ملک و ثروت فردمی | من دهانت را پر از زر کردمی | |
هست ایمان شما زرق و مجاز | راهزن همچون که آن بانگ نماز | |
لیک از ایمان و صدق بایزید | چند حسرت در دل و جانم رسید | |
همچو آن زن کو جماع خر بدید | گفت آوه چیست این فحل فرید | |
گر جماع اینست بردند این خران | بر کس ما میریند این شوهران | |
داد جمله داد ایمان بایزید | آفرینها بر چنین شیر فرید | |
قطرهای ز ایمانش در بحر ار رود | بحر اندر قطرهاش غرقه شود | |
همچو ز آتش ذرهای در بیشهها | اندر آن ذره شود بیشه فنا | |
چون خیالی در دل شه یا سپاه | کرد اندر جنگ خصمان را تباه | |
یک ستاره در محمد رخ نمود | تا فنا شد گوهر گبر و جهود | |
آنک ایمان یافت رفت اندر امان | کفرهای باقیان شد دو گمان | |
کفر صرف اولین باری نماند | یا مسلمانی و یا بیمی نشاند | |
این به حیله آب و روغن کردنیست | این مثلها کفو ذرهی نور نیست | |
ذره نبود جز حقیری منجسم | ذره نبود شارق لا ینقسم | |
گفتن ذره مرادی دان خفی | محرم دریا نهای این دم کفی | |
آفتاب نیر ایمان شیخ | گر نماید رخ ز شرق جان شیخ | |
جمله پستی گنج گیرد تا ثری | جمله بالا خلد گیرد اخضری | |
او یکی جان دارد از نور منیر | او یکی تن دارد از خاک حقیر | |
ای عجب اینست او یا آن بگو | که بماندم اندرین مشکل عمو | |
گر وی اینست ای برادر چیست آن | پر شده از نور او هفت آسمان | |
ور وی آنست این بدن ای دوست چیست | ای عجب زین دو کدامین است و کیست |