مثنوی معنوی/حکایت مات کردن دلقک سید شاه ترمد را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (حکایت مات کردن دلقک سید شاه ترمد را) از مولوی |
' |
شاه با دلقک همی شطرنج باخت | مات کردش زود خشم شه بتاخت | |
گفت شه شه و آن شه کبرآورش | یک یک از شطرنج میزد بر سرش | |
که بگیر اینک شهت ای قلتبان | صبر کرد آن دلقک و گفت الامان | |
دست دیگر باختن فرمود میر | او چنان لرزان که عور از زمهریر | |
باخت دست دیگر و شه مات شد | وقت شه شه گفتن و میقات شد | |
بر جهید آن دلقک و در کنج رفت | شش نمد بر خود فکند از بیم تفت | |
زیر بالشها و زیر شش نمد | خفت پنهان تا ز زخم شه رهد | |
گفت شه هی هی چه کردی چیست این | گفت شه شه شه شه ای شاه گزین | |
کی توان حق گفت جز زیر لحاف | با تو ای خشمآور آتشسجاف | |
ای تو مات و من ز زخم شاه مات | میزنم شه شه به زیر رختهات | |
چون محله پر شد از هیهای میر | وز لگد بر در زدن وز دار و گیر | |
خلق بیرون جست زود از چپ و راست | کای مقدم وقت عفوست و رضاست | |
مغز او خشکست و عقلش این زمان | کمترست از عقل و فهم کودکان | |
زهد و پیری ضعف بر ضعف آمده | واندر آن زهدش گشادی ناشده | |
رنج دیده گنج نادیده ز یار | کارها کرده ندیده مزد کار | |
یا نبود آن کار او را خود گهر | یا نیامد وقت پاداش از قدر | |
یا که بود آن سعی چون سعی جهود | یا جزا وابستهی میقات بود | |
مر ورا درد و مصیبت این بس است | که درین وادی پر خون بیکس است | |
چشم پر درد و نشسته او به کنج | رو ترش کرده فرو افکنده لنج | |
نه یکی کحال کو را غم خورد | نیش عقلی که به کحلی پی برد | |
اجتهادی میکند با حزر و ظن | کار در بوکست تا نیکو شدن | |
زان رهش دورست تا دیدار دوست | کو نجوید سر رئیسیش آرزوست | |
ساعتی او با خدا اندر عتاب | که نصیبم رنج آمد زین حساب | |
ساعتی با بخت خود اندر جدال | که همه پران و ما ببریده بال | |
هر که محبوس است اندر بو و رنگ | گرچه در زهدست باشد خوش تنگ | |
تا برون ناید ازین ننگین مناخ | کی شود خویش خوش و صدرش فراخ | |
زاهدان را در خلا پیش از گشاد | کارد و استره نشاید هیچ داد | |
کز ضجر خود را بدراند شکم | غصهی آن بیمرادیها و غم |