مثنوی معنوی/حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند) از مولوی |
' |
آن یکی را بیگهان آمد قنق | ساخت او را همچو طوق اندر عنق | |
خوان کشید او را کرامتها نمود | آن شب اندر کوی ایشان سور بود | |
مرد زن را گفت پنهانی سخن | که امشب ای خاتون دو جامه خواب کن | |
پستر ما را بگستر سوی در | بهر مهمان گستر آن سوی دگر | |
گفت زن خدمت کنم شادی کنم | سمع و طاعه ای دو چشم روشنم | |
هر دو پستر گسترید و رفت زن | سوی ختنهسور کرد آنجا وطن | |
ماند مهمان عزیز و شوهرش | نقل بنهادند از خشک و ترش | |
در سمر گفتند هر دو منتجب | سرگذشت نیک و بد تا نیم شب | |
بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر | شد در آن پستر که بد آن سوی در | |
شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت | که ترا این سوست ای جان جای خفت | |
که برای خواب تو ای بوالکرم | پستر آن سوی دگر افکندهام | |
آن قراری که به زن او داده بود | گشت مبدل و آن طرف مهمان غنود | |
آن شب آنجا سخت باران در گرفت | کز غلیظی ابرشان آمد شگفت | |
زن بیامد بر گمان آنک شو | سوی در خفتست و آن سو آن عمو | |
رفت عریان در لحاف آن دم عروس | داد مهمان را به رغبت چند بوس | |
گفت میترسیدم ای مرد کلان | خود همان آمد همان آمد همان | |
مرد مهمان را گل و باران نشاند | بر تو چون صابون سلطانی بماند | |
اندرین باران و گل او کی رود | بر سر و جان تو او تاوان شود | |
زود مهمان جست و گفت این زن بهل | موزه دارم غم ندارم من ز گل | |
من روان گشتم شما را خیر باد | در سفر یک دم مبادا روح شاد | |
تا که زوتر جانب معدن رود | کین خوشی اندر سفر رهزن شود | |
زن پشیمان شد از آن گفتار سرد | چون رمید و رفت آن مهمان فرد | |
زن بسی گفتش که آخر ای امیر | گر مزاحی کردم از طیبت مگیر | |
سجده و زاری زن سودی نداشت | رفت و ایشان را در آن حسرت گذاشت | |
جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن | صورتش دیدند شمعی بیلگن | |
میشد و صحرا ز نور شمع مرد | چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد | |
کرد مهمان خانه خانهی خویش را | از غم و از خجلت این ماجرا | |
در درون هر دو از راه نهان | هر زمان گفتی خیال میهمان | |
که منم یار خضر صد گنج و جود | میفشاندم لیک روزیتان نبود |