مثنوی معنوی/حکایت آن مجاهد کی از همیان سیم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (حکایت آن مجاهد کی از همیان سیم هر روز یک درم در خندق انداختی به تفاریق از بهر ستیزهی حرص و آرزوی نفس و وسوسهی نفس کی چون میاندازی به خندق باری به یکبار بینداز تا خلاص یابم کی الیاس احدی الراحتین او گفته کی این راحت نیز ندهم) از مولوی |
' |
آن یکی بودش به کف در چل درم | هر شب افکندی یکی در آب یم | |
تا که گردد سخت بر نفس مجاز | در تانی درد جان کندن دراز | |
با مسلمانان بکر او پیش رفت | وقت فر او وا نگشت از خصم تفت | |
زخم دیگر خورد آن را هم ببست | بیست کرت رمح و تیر از وی شکست | |
بعد از آن قوت نماند افتاد پیش | مقعد صدق او ز صدق عشق خویش | |
صدق جان دادن بود هین سابقوا | از نبی برخوان رجال صدقوا | |
این همه مردن نه مرگ صورتست | این بدن مر روح را چون آلتست | |
ای بسا خامی که ظاهر خونش ریخت | لیک نفس زنده آن جانب گریخت | |
آلتش بشکست و رهزن زنده ماند | نفس زندهست ارچه مرکب خون فشاند | |
اسپ کشت و راه او رفته نشد | جز که خام و زشت و آشفته نشد | |
گر بهر خون ریزیی گشتی شهید | کافری کشته بدی هم بوسعید | |
ای بسا نفس شهید معتمد | مرده در دنیا چو زنده میرود | |
روح رهزن مرد و تن که تیغ اوست | هست باقی در کف آن غزوجوست | |
تیغ آن تیغست مرد آن مرد نیست | لیک این صورت ترا حیران کنیست | |
نفس چون مبدل شود این تیغ تن | باشد اندر دست صنع ذوالمنن | |
آن یکی مردیست قوتش جمله درد | این دگر مردی میانتی همچو گرد |