مثنوی معنوی/صفت کردن مرد غماز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (صفت کردن مرد غماز و نمودن صورت کنیزک مصور در کاغذ و عاشق شدن خلیفهی مصر بر آن صورت و فرستادن خلیفه امیری را با سپاه گران بدر موصل و قتل و ویرانی بسیار کردن بهر این غرض) از مولوی |
' |
مر خلیفهی مصر را غماز گفت | که شه موصل به حوری گشت جفت | |
یک کنیزک دارد او اندر کنار | که به عالم نیست مانندش نگار | |
در بیان ناید که حسنش بیحدست | نقش او اینست که اندر کاغذست | |
نقش در کاغذ چو دید آن کیقباد | خیره گشت و جام از دستش فتاد | |
پهلوانی را فرستاد آن زمان | سوی موصل با سپاه بس گران | |
که اگر ندهد به تو آن ماه را | برکن از بن آن در و درگاه را | |
ور دهد ترکش کن و مه را بیار | تا کشم من بر زمین مه در کنار | |
پهلوان شد سوی موصل با حشم | با هزاران رستم و طبل و علم | |
چون ملخها بیعدد بر گرد کشت | قاصد اهلاک اهل شهر گشت | |
هر نواحی منجنیقی از نبرد | همچو کوه قاف او بر کار کرد | |
زخم تیر و سنگهای منجنیق | تیغها در گرد چون برق از بریق | |
هفتهای کرد این چنین خونریز گرم | برج سنگین سست شد چون موم نرم | |
شاه موصل دید پیگار مهول | پس فرستاد از درون پیشش رسول | |
که چه میخواهی ز خون ممنان | کشته میگردند زین حرب گران | |
گر مرادت ملک شهر موصلست | بیچنین خونریز اینت حاصلست | |
من روم بیرون شهر اینک در آ | تا نگیرد خون مظلومان ترا | |
ور مرادت مال و زر و گوهرست | این ز ملک شهر خود آسانترست |