مثنوی معنوی/پشیمان شدن آن سرلشکر از آن خیانت کی کرد و سوگند دادن او آن کنیزک را کی به خلیفه باز نگوید از آنچ رفت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (پشیمان شدن آن سرلشکر از آن خیانت کی کرد و سوگند دادن او آن کنیزک را کی به خلیفه باز نگوید از آنچ رفت) از مولوی |
' |
چند روزی هم بر آن بد بعد از آن | شد پشیمان او از آن جرم گران | |
داد سوگندش کای خورشیدرو | با خلیفه زینچ شد رمزی مگو | |
چون ندید او را خلیفه مست گشت | پس ز بام افتاد او را نیز طشت | |
دید صد چندان که وصفش کرده بود | کی بود خود دیده مانند شنود | |
وصف تصویرست بهر چشم هوش | صورت آن چشم دان نه زان گوش | |
کرد مردی از سخندانی سال | حق و باطل چیست ای نیکو مقال | |
گوش را بگرفت و گفت این باطلست | چشم حقست و یقینش حاصلست | |
آن به نسبت باطل آمد پیش این | نسبتست اغلب سخنها ای امین | |
ز آفتاب ار کرد خفاش احتجاب | نیست محجوب از خیال آفتاب | |
خوف او را خود خیالش میدهد | آن خیالش سوی ظلمت میکشد | |
آن خیال نور میترساندش | بر شب ظلمات میچفساندش | |
از خیال دشمن و تصویر اوست | که تو بر چفسیدهای بر یار و دوست | |
موسیا کشفت لمع بر که فراشت | آن مخیل تاب تحقیقت نداشت | |
هین مشو غره بدانک قابلی | مر خیالش را و زین ره واصلی | |
از خیال حرب نهراسید کس | لا شجاعه قبل حرب این دان و بس | |
بر خیال حرب خیز اندر فکر | میکند چون رستمان صد کر و فر | |
نقش رستم که آن به حمامی بود | قرن حمله فکر هر خامی بود | |
این خیال سمع چون مبصر شود | حیز چه بود رستمی مضطر شود | |
جهد کن کز گوش در چشمت رود | آنچ که آن باطل بدست آن حق شود | |
زان سپس گوشت شود هم طبع چشم | گوهری گردد دو گوش همچو یشم | |
بلک جمله تن چو آیینه شود | جمله چشم و گوهر سینه شود | |
گوش انگیزد خیال و آن خیال | هست دلالهی وصال آن جمال | |
جهد کن تا این خیال افزون شود | تا دلاله رهبر مجنون شود | |
آن خلیفه گول هم یک چند نیز | ریش گاوی کرد خوش با آن کنیز | |
ملک را تو ملک غرب و شرق گیر | چون نمیماند تو آن را برق گیر | |
مملکت کان مینماند جاودان | ای دلت خفته تو آن را خواب دان | |
تا چه خواهی کرد آن باد و بروت | که بگیرد همچو جلادی گلوت | |
هم درین عالم بدان که مامنیست | از منافق کم شنو کو گفت نیست |