خاقانی (قصاید)/سر چه سنجد که هوش میبشود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خاقانی (قصاید) (سر چه سنجد که هوش میبشود) از خاقانی |
' |
سر چه سنجد که هوش میبشود | تن چه ارزد که توش میبشود | |
دلم از خون چو خم به جوش آمد | جان چو کف ز او به جوش میبشود | |
منم آن بید سوخته که به من | دیده راوق فروش میبشود | |
چون گریزد دل از بلا که جهان | بر دلم تخته پوش میبشود | |
من ز گریه نیم خموش ولیک | مرغ جانم خموش میبشود | |
ساقی غم که جام جام دهد | عمر در نوش نوش میبشود | |
بختم آوخ که طفل گرینده است | که به هر لحظه روش میبشود | |
طفل بد را که گریهی تلخ است | به که در خواب نوش میبشود | |
خواب آشفته دیده بودم دوش | عالم امشب چو دوش میبشود | |
آه کز مردن امام شهاب | آه من سخت کوش میبشود | |
دلم از راه گوش بیرون شد | بیم آن بد که هوش میبشود | |
نه به دل بودم این سخن نه به گوش | که دل از راه گوش میبشود | |
ای دریغ ای دریغ چندان رفت | کسمان پر خروش میبشود | |
تف آه از دلم سرشته به خون | سبحه سوز سروش میبشود | |
به وفاتش امام انجم را | ردی زر ز دوش میبشود | |
داغ بر دل زیاد خاقانی | گر ز دل یاد اوش میبشود |