خاقانی (قصاید)/عشق بهین گوهری است، گوهر دل کان او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خاقانی (قصاید) (عشق بهین گوهری است، گوهر دل کان او) از خاقانی |
' |
عشق بهین گوهری است، گوهر دل کان او | دل عجمی صورتی است عشق زبان دان | |
خاصگی دستراست بر در وحدت دل است | اینکه به دست چپ است داغگه ران او | |
تا نکنی زنگ خورد آینهی دل که عشق | هست به بازار غیب آینه گردان او | |
عقل جگر تفتهای است، همت خشک آخوری است | جرعهکش جام دل، زله خور خوان او | |
از خط هستی نخست نقطهی دل زاد و بس | لیک نه در دایره است نقطهی پنهان او | |
رهرو دل ایمن است از رصد دهر از آنک | کمتر پروانهاست دهر ز دیوان او | |
دل به رصد گاه دهر بیش بها گوهری است | دخل ابد عشر او فیض ابد کان او | |
لیک ز بیم رصد در گلش آلودهاند | تاز گل آید برون گوهر رخشان او | |
دل چو فرو کوفت پای بر سر نطع وجود | دهر لگد کوب گشت از تک جولان او | |
نیست ازین آب و خاک ز آب و هوایی است دل | کتش بازی کند شیر نیستان او | |
ای شده از دست تو حلهی دل شاخ شاخ | هم تو مطرا کنان پوشش ایوان او | |
یوسفی آوردهای در بن زندان و پس | قفل زر افکندهای بر در زندان او | |
حوروشی را چو مور زیر لگد کشتهای | پس پر طاووس را کرده مگس ران او | |
خوش نبود شاه را اسب گلین زیر ران | رخش به هرای زر منتظر ران او | |
دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود | چونکه به پایان رسد هفت بیابان او | |
شمهای از سر دل حاصل خاقانی است | کز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او |