ملک الشعرا بهار (قصاید)/بیا تا جهان را به هم برزنیم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ملک الشعرا بهار (قصاید) (بیا تا جهان را به هم برزنیم) از ملک الشعرا بهار |
' |
بیا تا جهان را به هم برزنیم بدین خار و خس آتش اندر زنیم بجز شک نیفزود از این درس و بحث همان به که آتش به دفتر زنیم ره هفت دوزخ به پی بسپریم صف هشت جنت به هم برزنیم زمان و مکان را قلم درکشیم قدم بر سر چرخ و اختر زنیم از این ظلمت بیکران بگذریم در انوار بیانتها پر زنیم مگر وارهیم از غم نیک و بد وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم چو بادام از این پوستهای زمخت برآییم و خود را به شکر زنیم درآییم از این در به نیروی عشق چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟ از این طرز بیهوده یکسو شویم به آیین نو نقش دیگر زنیم قدم بر بساط مجدد نهیم قلم بر رسوم مقرر زنیم ز زندان تقلید بیرون جهیم به شریان عادات نشتر زنیم از این بیبها علم و بیمایه خلق برآییم و با دوست ساغر زنیم