خاقانی (قصاید)/ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا
' | خاقانی (قصاید) (ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا) از خاقانی |
' |
ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا لا در چهار بالش وحدت کشد تو را جولانگه تو زان سوی الاست گر کنی هژده هزار عالم ازین سوی لا رها از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق از تیه لا به منزل الا الله اندرآ دروازهی سرای ازل دان سه حرف عشق دندانهی کلید ابد دان دو حرف لا لا حاجبی است بر در الا شده مقیم کو ابلهان باطله را میزند قفا بیحاجبی لا به در دین مرو که هست دین گنج خانهی حق و لا شکل اژدها حد قدم مپرس که هرگز نیامده است در کوچهی حدوث عماری کبریا از حلهی حدوث برون شو دو منزلی تا گویدت فرشتهی وحدت که مرحبا پیوند دین طلب که مهین دایهی تو اوست روزی که از مشیمهی عالم شوی جدا حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم رحمت روان شود چو اجابت شود دعا این دم شنو که راحت از این دم شود پدید واینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا کسری ازین ممالک و صد کسری و قباد خطوی از این مسالک و صد خطهی خطا فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک برگ هزار طوبی و زین باغ یک گیا فتراک عشق گیر نه دنبال عقل ازآنک عیسیت دوست به که حواریت آشنا میدان که دل ز روی شناسان آن سراست مشمارش از غریب شماران این سرا دل تا به خانهای است که هر ساعتی در او شمع خزاین ملکوت افکند ضیا بینی جمال حضرت نور الله آن زمان کایینهی دل تو شود صادق الصفا در دل مدار نقش امانی که شرط نیست بت خانه ساختن به نظرگاه پادشا دنیا به عز فقر بده وقت من یزید کان گوهر تمام عیار ارزد این بها در چارسوی فقر درا تا ز راه ذوق دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا همت ز آستانهی فقر است ملک جوی آری هوا ز کیسهی دریا بود سقا عزلت گزین که از سر عزلت شناختند آدم در خلافت و عیسی ره سما شاخ امل بزن که چراغی است زود میر بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا گر سر یوم یحمی بر عقل خواندهای پس پایمال مال مباش از سر هوا تنگ آمده است زلزلت الارض هین بخوان بر مالها و قال الانسان مالها حق میکند ندا که به ما ره دراز نیست از مال لام بفکن و باقی شناس ما خر طبع را چه مال دهی و چه معرفت بیدیده را چه میل کشی و چه توتیا از عافیت مپرس که کس را ندادهاند در عاریت سرای جهان عافیت عطا خود مادر قضا ز وفا حامله نشد ور شد به قهرش از شکم افکند هم قضا از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم وز خوی رهروان طریقت طلب وفا بر پنج فرض عمر برافشان و دان که هست شش روز آفرینش از این پنج با نوا توسن دلی و رایض تو قول لا اله اعمیوش و قائد تو شرع مصطفی با سایهی رکاب محمد عنان درآر تا طرقوا زنان تو گردند اصفیا آن با و تا شکن که به تعریف او گرفت هم قاف و لام رونق و هم کاف و نون بها او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش در کهتری مشجره آورده انبیا هم موسی از دلالت او گشته مصطنع هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی نطقش معلمی که کند عقل را ادب خلقش مفرحی که دهد روح را شفا دل گرسنه درآمد بر خوان کائنات چون شبهی بدید برون رفت ناشتا مریم گشاده روزه و عیسی ببسته نطق کو در سخن گشاد سر سفرهی سخا بر نامده سپیدهی صبح ازل هنوز کو بر سیه سپید ازل بوده پیشوا آدم از او به برقع همت سپید روی شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا ذاتش مراد عالم و او عالم کرم شرعش مدار قبله و او قبلهی ثنا از آسمان نخست برون تاخت قدر او هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا پس آسمان به گوش خرد گفت شک مکن کان قدر مصطفی است علیالعرش استوی آن شب که سوی کعبهی خلت نهاد روی این غول خاک بادیه را کرد زیر پا آمد پی متابعتش کوه در روش رفت از پی مشایعتش سنگ بر هوا برداشت فر او دو گروهی ز خاک و آب آمیخت با سموم اثیری دم صبا گردون پیر گشت مرید کمال او پوشید از ارادتش این نیلگون وطا روحانیان مثلث عطری بسوخته وز عطرها مسدس عالم شده ملا یا سید البشر زده خورشید بر نگین یا احسن الصور زده ناهید در نوا از شیب تازیانهی او عرش را هراس وز شیههی تکاور او چرخ را صدا لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا روح القدس خریطهکش او در آن طریق روح الامین جنیبه بر او در آن فضا زو باز مانده غاشیهدارش میان راه سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم بگذشته از مسافت و رفته به منتها ره رفته تا خط رقم اول از خطر پی برده تا سرادق اعلی هم از اعلا زان سوی عرش رفته هزاران هزار میل خود گفته این انزل حق گفت هیهنا در سور سر رسیده و دیده به چشم سر خلوت سرای قدمت بیچون و بیچرا گفته نود هزار اشارت به یک نفس بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا دیده که نقدهای اولوالعزم ده یکی است آموخته ز مکتب حق علم کیمیا آورده روزنامهی دولت در آستین مهرش نهاده سورهی والنجم اذا هوی داده قرار هفت زمین را به بازگشت کرده خبر چهار امین را ز ماجرا هر چار چار حد بنای پیمبری هر چار چار عنصر ارواح اولیا بیمهر چار یار در این پنج روزه عمر نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا ای فیض رحمت تو گنه شوی عاصیان ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا با نفس مطمنه قرینش کن آنچنان کواز ارجعی دهدش هاتف رضا بر فضل توست تکیهی امید او از آنک پاشندهی عطایی و پوشندهی خطا ای افضل ار مشاطهی بکر سخن تویی این شعر در محافل احرار کن ادا