خاقانی (قصاید)/کو دلی کانده کسارم بود و بس
' | خاقانی (قصاید) (کو دلی کانده کسارم بود و بس) از خاقانی |
' |
کو دلی کانده کسارم بود و بس از جهان زو بودهام خشنود و بس مرغ دیدی کو رباید دانه را محنت این دل هم چنان بربود و بس من ز چرخ آبگون نان خواستم او جگر اجری من فرمود و بس چرخ بر من عید کرد و هر مهم ماه نوصاع تهی بنمود و بس من زکات استان او در قحط سال هم بصاعی باد میپیمود و بس ز آتش دولت چو در شب ز اختران گرمیی نادیده دیدم، دود و بس مایهی سلوت به غربت شد ز دست دل زیان افتاد و محنت سود و بس تا به تبریزم دو چیزم حاصل است نیم نان و آب مهران رود و بس زیر خاک آساید آن کز تخم ماست تخم هم در زیر خاک آسود و بس چون بروید تخم محنتها کشد محنت داسش که سر بدرود و بس آتش از دست فلک سودم به دست کو به پای غم چو خاکم سود و بس عودی خاک آتشین اطلس کنم ز آب خونین کاین مژه پالود و بس گر چه غم فرسودهی دوران بدم مرگ عز الدین مرا فرسود و بس بر سر خاکش خجل بنشست چرخ نیم رو خاکی و خون آلود و بس مه به اشک از خاک راه کهکشان گل گرفت و خاک او اندود وبس گفتم ای چرخ این چنین چون کردهای پس به خون ما توئی ماخوذ و بس هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ کان تظلم گوش من بشنود و بس بر لباس دین طراز شرع را لفظ و کلکش بود تار و پود و بس مهدی دین بود لیکن چون مسیح بر دل بیمارم او بخشود و بس جاه و جانی بس به تمکین و حضور بر تن و جان من او افزود و بس گر چه در تبریز دارم دوستان دوستی جانی مرا او بود و بس بعد از او در خاک تبریزم چکار کابروی کار من او بود و بس