خاقانی (قصاید)/دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند
' | خاقانی (قصاید) (دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند) از خاقانی |
' |
دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد ماند بر نخل بخت و گلبن امیدم ای دریغ خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند عمرم بشد به پای شب و روز و غم گذاشت موکب دو اسبه رفت و همه راهگرد ماند دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند گردون نبرد ساخت به خونریز با دلم در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند خاقانیا چه ماند تو را کاندهش خوری؟ کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند