خاقانی (قصاید)/هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون میبرم
' | خاقانی (قصاید) (هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون میبرم) از خاقانی |
' |
هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون میبرم عالمی از عالم وحدت به کف میآورم تخت و خاتم نی و کوس رب هبلی میزنم طور آتش نی و در اوج انا الله میپرم هرچه نقش نفس میبینم به دریا میدهم هر چه نقد عقل مییابم در آتش میبرم گه به حد منزل از سدره سریری میکنم گه به قدر همت از شعری شعاری میبرم دادهی نه چرخ را در خرج یکدم مینهم زادهی شش روز را بر خوان یک شب میخورم گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم از برون تابخانهی طبع یابی نزهتم وز ورای پالگانهی چرخ بینی منظرم گر بپرم بر فلک شاید، که میمون طایرم ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم باختم با پاکبازان عالم خاکی به خاک وز پی آن عالم اینک در قماری دیگرم ساختم آیینهی دل، یافتم آب حیات گرچه باور نایدت هم خضر و هم اسکندرم بردم از نراد گیتی یک دو داو اندر سه زخم گرچه از چار آخشیج و پنج حس در ششدرم هاتف همت عسیان یبعثک آواز داد عشق با طغرای جاء الحق درآمد از درم من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است لاجرم معذورم ار جز خویشتن میننگرم هرچه عقلم از پس آیینه تلقین میکند من همان معنی به صورت بر زبان میآورم پیش من جز اختر و بت نیست آز و آرزو من خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم بر زبان گر نعبد الاصنام راندم تاکنون دل به انیلااحبالافلین شد رهبرم در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد راست گوئی روستم پیکار و عنقا پیکرم قوت عرق عراق از مادت طبع من است گرچه شریان دل شروانیان را نشترم فقر کان افکندهی خلق است من برداشتم زال کان رد کردهی سام است من میپرورم در قلادهی سگ نژادان گرچه کمتر مهرهام در طویلهی شیر مردان قیمتیتر گوهرم عالم از آوازهی خاقانی افروزم ولیک همت از آوازهی خاقانی آمد برترم این تفاخار نقطهی دل راست وین دم زان اوست ورنه من خود را در این میدان ز مردان نشمرم جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب نائب من باش اینک تیغ و اینک منبرم