خاقانی (قصاید)/هین که به میدان حسن رخش درافکند یار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خاقانی (قصاید) (هین که به میدان حسن رخش درافکند یار) از خاقانی |
' |
هین که به میدان حسن رخش درافکند یار بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار زیر رکابش نگر حلقه به گوش آسمان پیش عنانش ببین عاشیه کش روزگار از بس خونها که ریخت غمزهی سرتیز او عشق به انگشت پای میکند آن را شمار نقش سر زلف او رست مرا در بصر زآن که بهم درخوردعنبر و دریا کنار قندز شب پوش او هست شب فتنه زای صبح قیامت شده است از شب او آشکار نیست مرا آهنی بابت الماس او دیدهی خاقانی است لاجرم الماس بار عالم جانها بر او هست مقرر چنانک دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار شاه فریدون لوا خضر سکندر بنا خسرو امت پناه، اتسز مهدی شعار