خواجوی کرمانی (غزلیات)/چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید) از خواجوی کرمانی |
' |
چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید | از تیره شبم صبح درخشان بنماید | |
از بس دل سرگشته که بربود در آفاق | امروز دلی نیست که دیگر برباید | |
زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش | پیداست که عمر من دلخسته چه پاید | |
گر کام تو اینست که جانم بلب آری | خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید | |
در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم | کز بند سر زلف تو کارم نگشاید | |
هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای | برطرف چمن باد صبا غالیه ساید | |
در ده می چون زنگ که آئینه جانست | تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید | |
مرغان خوش الحان چمن لال بمانند | چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید | |
در دیدهی خواجو رخ دلجوی تو نوریست | کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید |