خواجوی کرمانی (غزلیات)/چو هیچگونه ندارم بحضرت تو مجال
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (چو هیچگونه ندارم بحضرت تو مجال) از خواجوی کرمانی |
' |
چو هیچگونه ندارم بحضرت تو مجال | شوم مقیم درت بالغدو و الاصال | |
شگفت نیست اگر صید گشت مرغ دلم | که در هوای تو سیمرغ بفکند پر و بال | |
کرا وصال میسر شود که در کویت | مجال نیست کسی را مگر نسیم شمال | |
نشستهام مترصد که از دریچهی صبح | مگر طلوع کند آفتاب روز وصال | |
ز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند | چو بگذری بسر خاک من پس از صد سال | |
ترا اگر چه ز امثال ما ملال گرفت | گرفت بیتو مرا از حیات خویش ملال | |
مقیم در دل خواجو توئی و میدانی | چه حاجتست بتقریر با تو صورت حال |