دیوان شمس/ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم) از مولوی |
' |
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم | که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم | |
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او | به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم | |
خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند | به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم | |
منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی | ز من گر یک نشان خواهد نشانیهاش بنمایم | |
همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره | شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم | |
ز شبهای من گریان بپرس از لشکر پریان | که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم | |
اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید | من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم | |
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش | در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم | |
که آن خورشید بر گردون ز عشق او همیسوزد | و هر دم شکر می گوید که سوزش را همیشایم | |
رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم | که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم |