دیوان شمس/هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او) از مولوی |
' |
هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او | دل گفت که کی آمد جان گفت مه مه رو | |
او آمد در خانه ما جمله چو دیوانه | اندر طلب آن مه رفته به میان کو | |
او نعره زنان گشته از خانه که این جایم | ما غافل از این نعره هم نعره زنان هر سو | |
آن بلبل مست ما بر گلشن ما نالان | چون فاخته ما پران فریادکنان کوکو | |
در نیم شبی جسته جمعی که چه دزد آمد | و آن دزد همیگوید دزد آمد و آن دزد او | |
آمیخته شد بانگش با بانگ همه زان سان | پیدا نشود بانگش در غلغله شان یک مو | |
و هو معکم یعنی با توست در این جستن | آنگه که تو میجویی هم در طلب او را جو | |
نزدیکتر است از تو با تو چه روی بیرون | چون برف گدازان شو خود را تو ز خود میشو | |
از عشق زبان روید جان را مثل سوسن | میدار زبان خامش از سوسن گیر این خو |