سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور)/شنیدم که پیری شبی زنده داشت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور) (شنیدم که پیری شبی زنده داشت) از سعدی |
' |
شنیدم که پیری شبی زنده داشت | سحر دست حاجت به حق برفراشت | |
یکی هاتف انداخت در گوش پیر | که بی حاصلی، رو سر خویش گیر | |
بر این در دعای تو مقبول نیست | به خواری برو یا بزاری بایست | |
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت | مریدی ز حالش خبر یافت، گفت | |
چو دیدی کزان روی بستهست در | به بی حاصلی سعی چندین مبر | |
به دیباجه بر اشک یاقوت فام | به حسرت ببارید و گفت ای غلام | |
به نومیدی آنگه بگردیدمی | از این ره، که راهی دگر دیدمی | |
مپندار گر وی عنان برشکست | که من باز دارم ز فتراک دست | |
چو خواهنده محروم گشت از دری | چه غم گر شناسد در دیگری؟ | |
شنیدم که راهم در این کوی نیست | ولی هیچ راه دگر روی نیست | |
در این بود سر بر زمین فدا | که گفتند در گوش جانش ندا | |
قبول است اگرچه هنر نیستش | که جز ما پناهی دگر نیستش |