سعدی (باب چهارم در تواضع)/طمع برد شوخی به صاحبدلی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب چهارم در تواضع) (طمع برد شوخی به صاحبدلی) از سعدی |
' |
طمع برد شوخی به صاحبدلی | نبود آن زمان در میان حاصلی | |
کمربند و دستش تهی بود و پاک | که زر برفشاندی به رویش چو خاک | |
برون تاخت خواهندهی خیره روی | نکوهیدن آغاز کردش به کوی | |
که زنهار از این کژدمان خموش | پلنگان درندهی صوف پوش | |
که چون گربه زانو به دل برنهند | وگر صیدی افتد چو سگ درجهند | |
سوی مسجد آورده دکان شید | که در خانه کمتر توان یافت صید | |
ره کاروان شیر مردان زنند | ولی جامه مردم اینان کنند | |
سپید و سیه پاره بر دوخته | بضاعت نهاده زر اندوخته | |
زهی جو فروشان گندم نمای | جهانگرد شبکوک خرمن گدای | |
مبین در عبادت که پیرند و سست | که در رقص و حالت جوانند و چست | |
چرا کرد باید نماز از نشست | چو در رقص بر میتوانند جست؟ | |
عصای کلیمند بسیار خوار | به ظاهر چنین زرد روی و نزار | |
نه پرهیزگار و نه دانشورند | همین بس که دنیا به دین میخرند | |
عبایی بلیلانه در تن کنند | به دخل حبش جامهی زن کنند | |
ز سنت نبینی در ایشان اثر | مگر خواب پیشین و نان سحر | |
شکم تا سر آگنده از لقمه تنگ | چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ | |
نخواهم در این وصف از این بیش گفت | که شنعت بود سیرت خویش گفت | |
فرو گفت از این شیوه نادیده گوی | نبیند هنر دیدهی عیب جوی | |
یکی کرده بی آبرویی بسی | چه غم داردش ز آبروی کسی؟ | |
مریدی به شیخ این سخن نقل کرد | گر انصاف پرسی، نه از عقل کرد | |
بدی در قفا عیب من کرد و خفت | بتر زو قرینی که آورد و گفت | |
یکی تیری افگند و در ره فتاد | وجود نیازرد و رنجم نداد | |
تو برداشتی و آمدی سوی من | همی در سپوزی به پهلوی من | |
بخندید صاحبدل نیک خوی | که سهل است از این صعب تر گو بگوی | |
هنوز آنچه گفت از بدم اندکی است | از آنها که من دانم این صد یکی است | |
ز روی گمان بر من اینها که بست | من از خود یقین میشنام که هست | |
وی امسال پیوست با ما وصال | کجا داندم عیب هفتاد سال؟ | |
به از من کس اندر جهان عیب من | نداند بجز عالم الغیب من | |
ندیدم چنین نیک پندار کس | که پنداشت عیب من این است و بس | |
به محشر گواه گناهم گر اوست | ز دوزخ نترسم که کارم نکوست | |
گرم عیب گوید بد اندیش من | بیا گو ببر نسخه از پیش من | |
کسان مرد راه خدا بودهاند | که برجاس تیر بلا بودهاند | |
زبون باش تا پوستینت درند | که صاحبدلان بار شوخان برند | |
گر از خاک مردان سبویی کنند | به سنگش ملامت کنان بشکنند |