سعدی (غزلیات)/خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان) از سعدی |
' |
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان | کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان | |
بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم | کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان | |
دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد | میباید این نصیحت کردن به دلستانان | |
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو | تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان | |
من ترک مهر اینان در خود نمیشناسم | بگذار تا بیاید بر من جفای آنان | |
روشن روان عاشق از تیره شب ننالد | داند که روز گردد روزی شب شبانان | |
باور مکن که من دست از دامنت بدارم | شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان | |
چشم از تو برنگیرم ور میکشد رقیبم | مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان | |
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم | همچون زمام اشتر بر دست ساربانان | |
شکرفروش مصری حال مگس چه داند | این دست شوق بر سر وان آستین فشانان | |
شاید که آستینت بر سر زنند سعدی | تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان |