سعدی (غزلیات)/کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (کارم چو زلف یار پریشان و درهمست) از سعدی |
' |
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست | پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست | |
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت | این شادی کسی که در این دور خرمست | |
تنها دل منست گرفتار در غمان | یا خود در این زمانه دل شادمان کمست | |
زین سان که میدهد دل من داد هر غمی | انصاف ملک عالم عشقش مسلمست | |
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت | آیا چه جاست این که همه روزه با نمست | |
خواهی چو روز روشن دانی تو حال من | از تیره شب بپرس که او نیز محرمست | |
ای کاشکی میان منستی و دلبرم | پیوندی این چنین که میان من و غمست |