شاهنامه/تهمورث
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
هوشنگ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
جمشید |
پادشاهی تهمورث دیوبند سی سال بود
پسر بد مر او را یکی هوشمند | گرانمایه تهمورث دیوبند | |
بیامد به تخت پدر برنشست | به شاهی کمر بر میان برببست | |
همه موبدان را ز لشگر بخواند | به خوبی چه مایه سخن ها براند | |
چنین گفت کامروز تخت و کلاه | مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه | |
جهان از بدی ها بشویم به رای | پس آنگه کنم درگهی گرد پای | |
ز هر جای، کوته کنم دست دیو | که من بود خواهم جهان را خدیو | |
هر آن چیز کاندر جهان سودمند | کنم آشکارا گشایم ز بند | |
پس از پشت میش و بره پشم و موی | برید و به رشتن نهادند روی | |
به کوشش ازو کرد پوشش به رای | بگستردنی بد هم او رهنمای | |
ز پویندگان هر چه بد تیزرو | خورش کردشان سبزه و کاه و جو | |
رمنده ددان را همه بنگرید | سیه گوش و یوز از میان برگزید | |
به چاره بیاوردش از دشت و کوه | به بند آمدند آنک بد ز آن گروه | |
ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز | چو باز و چو شاهین گردن فراز | |
بیاورد و آموختنْ شان، گرفت | جهانی بدو مانده اندر شگفت | |
چو این کرده شد ماکیان و خروس | کجا برخروشد گه زخم کوس | |
بیاورد و یکسر به مردم کشید | نهفته همه سودمندش گزید | |
بفرمودشان تا نوازند گرم | نخوانندشان جز به آواز نرم | |
چنین گفت کاین را ستایش کنید | جهان آفرین را نیایش کنید | |
که او دادمان بر ددان، دستگاه | ستایش مر او را که بنمود راه | |
مر او را یکی پاک دستور بود | که رایش ز کردار بد دور بود | |
خَنیده به هرجای شهرسپ، نام | نَزَد جز به نیکی به هر جای گام | |
همه روز بسته ز خوردن دو لب | به پیش جهاندار برپای شب | |
چنان بر دل هر کسی بود دوست | نماز شب و روزه ، آیین اوست | |
سر مایه بُد اختر شاه را | در بسته بُد، جان بدخواه را | |
همه راه نیکی نمودی به شاه | همه راستی خواستی پایگاه | |
چنان شاه پالوده گشت از بدی | که تابید ازو فره ی ایزدی | |
برفت اهرمن را به افسون ببست | چو بر تیزرو بارگی برنشست | |
زمان تا زمان زینْش، برساختی | همی گرد گیتیش برتاختی | |
چو دیوان بدیدند کردار او | کشیدند گردن ز گفتار او | |
شدند انجمن دیو بسیار مر | که پردخته مانند ازو تاج و فر | |
چو تهمورث آگه شد از کارشان | برآشفت و بشکست بازارشان | |
به فر جهاندار بستش میان | به گردن برآورد گرز گران | |
همه نره دیوان و افسونگران | برفتند جادو سپاهی گران | |
دمنده سیه دیوشان پیش رو | همی باسمان برکشیدند غو | |
جهاندار تهمورث بافرین | بیامد کمر بسته ی جنگ و کین | |
یکایک بیاراست با دیو جنگ | نبد جنگشان را فراوان درنگ | |
ازیشان دو بهره به افسون ببست | دگرشان به گرز گران کرد پست | |
کشیدندشان خسته و بسته خوار | به جان خواستند آن زمان زینهار | |
که ما را مکش تا یکی نو هنر | بیاموزی از ما کت آید به بر | |
کی نامور، دادشان، زینهار | بدان تا نهانی کنند آشکار | |
چو آزاد گشتند از بند او | بجستند ناچار پیوند او | |
نبشتن به خسرو بیاموختند | دلش را به دانش برافروختند | |
نبشتن نه که نزدیک سی | چه رومی چه تازی و ، چه پارسی | |
چه سغدی چه چینی و چه پهلوی | ز هر گونه ی کان، همی بشنوی | |
جهاندار سی سال ازین بیشتر | چه گونه پدید آوریدی هنر | |
برفت و سرآمد برو روزگار | همه رنج او ماند ازو یادگار |