شاهنامه/داستان سیاوش ۹
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان سیاوش ۸ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان سیاوش ۱۰ |
چو آگاهی آمد به کاووس شاه | که شد روزگار سیاوش تباه | |
به کردار مرغان سرش را ز تن | جدا کرد سالار آن انجمن | |
ابر بیگناهش به خنجر به زار | بریدند سر زان تن شاهوار | |
بنالد همی بلبل از شاخ سرو | چو دراج زیر گلان با تذرو | |
همه شهر توران پر از داغ و درد | به بیشه درون برگ گلنار زرد | |
گرفتند شیون به هر کوهسار | نه فریادرس بود و نه خواستار | |
چو این گفته بشنید کاووس شاه | سر نامدارش نگون شد ز گاه | |
بر و جامه بدرید و رخ را بکند | به خاک اندر آمد ز تخت بلند | |
برفتند با مویه ایرانیان | بدان سوگ بسته به زاری میان | |
همه دیده پرخون و رخساره زرد | زبان از سیاوش پر از یادکرد | |
چو توس و چو گودرز و گیو دلیر | چو شاپور و فرهاد و رهام شیر | |
همه جامه کرده کبود و سیاه | همه خاک بر سر بجای کلاه | |
پس آگاهی آمد سوی نیمروز | به نزدیک سالار گیتی فروز | |
که از شهر ایران برآمد خروش | همی خاک تیره برآمد به جوش | |
پراگند کاووس بر یال خاک | همه جامهی خسروی کرد چاک | |
تهمتن چو بشنید زو رفت هوش | ز زابل به زاری برآمد خروش | |
به چنگال رخساره بشخود زال | همی ریخت خاک از بر شاخ و یال | |
چو یک هفته با سوگ بود و دژم | به هشتم برآمد ز شیپور دم | |
سپاهی فراوان بر پیلتن | ز کشمیر و کابل شدند انجمن | |
به درگاه کاووس بنهاد روی | دو دیده پر از آب و دل کینه جوی | |
چو نزدیکی شهر ایران رسید | همه جامهی پهلوی بردرید | |
به دادار دارنده سوگند خورد | که هرگز تنم بیسلیح نبرد | |
نباشد بشویم سرم را ز خاک | همه بر تن غم بود سوگناک | |
کله ترگ و شمشیر جام منست | به بازو خم خام دام منست | |
چو آمد به نزدیک کاووس کی | سرش بود پرخاک و پرخاک پی | |
بدو گفت خوی بد ای شهریار | پراگندی و تخمت آمد ببار | |
ترا مهر سودابه و بدخوی | ز سر برگرفت افسر خسروی | |
کنون آشکارا ببینی همی | که بر موج دریا نشینی همی | |
از اندیشهی خرد و شاه سترگ | بیامد به ما بر زیانی بزرگ | |
کسی کاو بود مهتر انجمن | کفن بهتر او را ز فرمان زن | |
سیاوش به گفتار زن شد به باد | خجسته زنی کاو ز مادر نزاد | |
دریغ آن بر و برز و بالای او | رکیب و خم خسرو آرای او | |
دریغ آن گو نامبرده سوار | که چون او نبیند دگر روزگار | |
چو در بزم بودی بهاران بدی | به رزم افسر نامداران بدی | |
همی جنگ با چشم گریان کنم | جهان چون دل خویش بریان کنم | |
نگه کرد کاووس بر چهر او | بدید اشک خونین و آن مهر او | |
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم | فرو ریخت از دیدگان آب گرم | |
تهمتن برفت از بر تخت اوی | سوی خان سودابه بنهاد روی | |
ز پرده به گیسوش بیرون کشید | ز تخت بزرگیش در خون کشید | |
به خنجر به دو نیم کردش به راه | نجنبید بر جای کاووس شاه | |
بیامد به درگاه با سوگ و درد | پر از خون دل و دیده رخساره زرد | |
همه شهر ایران به ماتم شدند | پر از درد نزدیک رستم شدند | |
چو یک هفته با سوگ و با آب چشم | به درگاه بنشست پر درد و خشم | |
به هشتم بزد نای رویین و کوس | بیامد به درگاه گودرز و توس | |
چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو | چو بهرام و رهام و شاپور نیو | |
فریبرز کاووس درنده شیر | گرازه که بود اژدهای دلیر | |
فرامرز رستم که بد پیش رو | نگهبان هر مرز و سالار نو | |
به گردان چنین گفت رستم که من | برین کینه دادم دل و جان و تن | |
که اندر جهان چون سیاوش سوار | نبندد کمر نیز یک نامدار | |
چنین کار یکسر مدارید خرد | چنین کینه را خرد نتوان شمرد | |
ز دلها همه ترس بیرون کنید | زمین را ز خون رود جیحون کنید | |
به یزدان که تا در جهان زندهام | به کین سیاوش دل آگندهام | |
بران تشت زرین کجا خون اوی | فرو ریخت ناکاردیده گروی | |
بمالید خواهم همی روی و چشم | مگر بر دلم کم شود درد و خشم | |
وگر همچنانم بود بسته چنگ | نهاده به گردن درون پالهنگ | |
به خاک اندرون خوار چون گوسفند | کشندم دو بازو به خم کمند | |
و گر نه من و گرز و شمشیر تیز | برانگیزم اندر جهان رستخیز | |
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم | حرامست بر من می و جام و بزم | |
به درگاه هر پهلوانی که بود | چو زان گونه آواز رستم شنود | |
همه برگرفتند با او خروش | تو گفتی که میدان برآمد به جوش | |
ز میدان یکی بانگ برشد به ابر | تو گفتی زمین شد به کام هژبر | |
بزد مهره بر پشت پیلان به جام | یلان بر کشیدند تیغ از نیام | |
برآمد خروشیدن گاودم | دم نای رویین و رویینه خم | |
جهان پر شد از کین افراسیاب | به دریا تو گفتی به جوش آمد آب | |
نبد جای پوینده را بر زمین | ز نیزه هوا ماند اندر کمین | |
ستاره به جنگ اندر آمد نخست | زمین و زمان دست خون را بشست | |
ببستند گردان ایران میان | به پیش اندرون اختر کاویان | |
گزین کرد پس رستم زابلی | ز گردان شمشیرزن کابلی | |
ز ایران و از بیشهی نارون | ده و دو هزار از یلان انجمن | |
سپه را فرامرز بد پیشرو | که فرزند گو بود و سالار نو | |
همی رفت تا مرز توران رسید | ز دشمن کسی را به ره بر ندید | |
دران مرز شاه سپیجاب بود | که با لشکر و گنج و با آب بود | |
ورازاد بد نام آن پهلوان | دلیر و سپه تاز و روشن روان | |
سپه بود شمشیرزن سی هزار | همه رزم جوی از در کارزار | |
ورازاد از قلب لشکر برفت | بیامد به نزد فرامرز تفت | |
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی | چرا کردهای سوی این مرز روی | |
سزد گر بگویی مرا نام خویش | بجویی ازین کار فرجام خویش | |
همانا به فرمان شاه آمدی | گر از پهلوان سپاه آمدی | |
چه داری ز افراسیاب آگهی | ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی | |
نباید که بینام بر دست من | روانت برآید ز تاریک تن | |
فرامرز گفت ای گو شوربخت | منم بار آن خسروانی درخت | |
که از نام او شیر پیچان شود | چو خشم آورد پیل بیجان شود | |
مرا با تو بدگوهر دیوزاد | چرا کرد باید همی نام یاد | |
گو پیلتن با سپاه از پس است | که اندر جهان کینه خواه او بس است | |
به کین سیاوش کمر بر میان | ببست و بیامد چو شیر ژیان | |
برآرد ازین مرز بیارز دود | هوا گرد او را نیارد بسود | |
ورازاد بشنید گفتار او | همی خوار دانست پیگار او | |
به لشکر بفرمود کاندر دهید | کمانها سراسر به زه بر نهید | |
رده بر کشید از دو رویه سپاه | به سر بر نهادند ز آهن کلاه | |
ز هر سو برآمد ز گردان خروش | همی کر شد از نالهی کوس گوش | |
چو آواز کوس آمد و کرنای | فرامرز را دل برآمد ز جای | |
به یک حمله اندر ز گردان هزار | بیفگند و برگشت از کارزار | |
دگر حمله کردش هزار و دویست | ورازاد را گفت لشکر مهایست | |
که امروز بادافرهی ایزدیست | مکافات بد را ز یزدان بدیست | |
چنین لشکر گشن و چندین سوار | سراسیمه شد از یکی نامدار | |
همی شد فرامرز نیزه به دست | ورازاد را راه یزدان ببست | |
فرامرز جنگی چو او را بدید | خروشی چو شیر ژیان برکشید | |
برانگیخت از جای شبرنگ را | بیفشرد بر نیزه بر چنگ را | |
یکی نیزه زد بر کمربند او | که بگسست زیر زره بند او | |
چنان برگرفتش ز زین خدنگ | که گفتی یک پشه دارد به چنگ | |
بیفگند بر خاک و آمد فرود | سیاووش را داد چندی درود | |
سر نامور دور کرد از تنش | پر از خون بیالود پیراهنش | |
چنین گفت کاینت سر کین نخست | پراگنده شد تخم پرخاش و رست | |
همه بوم و بر آتش اندرفگند | همی دود برشد به چرخ بلند | |
یکی نامه بنوشت نزد پدر | ز کار ورازاد پرخاشخر | |
که چون برگشادم در کین و جنگ | ورا برگرفتم ز زین پلنگ | |
به کین سیاوش بریدم سرش | برافروختم آتش از کشورش | |
وزان سو نوندی بیامد به راه | به نزدیک سالار توران سپاه | |
که آمد به کین رستم پیلتن | بزرگان ایران شدند انجمن | |
ورازاد را سر بریدند زار | برانگیخت از مرز توران دمار | |
سپه را سراسر بهم بر زدند | به بوم و به بر آتش اندر زدند | |
چو بشنید افراسیاب این سخن | غمی شد ز کردارهای کهن | |
نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله | بیاورد چوپان به میدان گله | |
در گنج گوپال و برگستوان | همان نیزه و خنجر هندوان | |
همان گنج دینار و در و گهر | همان افسر و طوق زرین کمر | |
ز دستور گنجور بستد کلید | همه کاخ و میدان درم گسترید | |
چو لشکر سراسر شد آراسته | بریشان پراگنده شد خواسته | |
بزد کوس رویین و هندی درای | سواران سوی رزم کردند رای | |
سپهدار از گنگ بیرون کشید | سپه را ز تنگی به هامون کشید | |
فرستاد و مر سرخه را پیش خواند | ز رستم بسی داستانها براند | |
بدو گفت شمشیرزن سی هزار | ببر نامدار از در کارزار | |
نگه دار جان از بد پور زال | به رزمت نباشد جزو کس همال | |
تو فرزندی و نیکخواه منی | ستون سپاهی و ماه منی | |
چو بیدار دل باشی و راهجوی | که یارد نهادن بروی تو روی | |
کنون پیش رو باش و بیدار باش | سپه را ز دشمن نگهدار باش | |
ز پیش پدر سرخه بیرون کشید | درفش و سپه را به هامون کشید | |
طلایه چو گرد سپه دید تفت | بپیچید و سوی فرامرز رفت | |
از ایران سپه برشد آوای کوس | ز گرد سپه شد هوا آبنوس | |
خروش سواران و گرد سپاه | چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه | |
درخشیدن تیغ الماس گون | سنانهای آهار داده به خون | |
تو گفتی که برشد به گیتی بخار | برافروختند آتش کارزار | |
ز کشته فگنده به هر سو سران | زمین کوه گشت از کران تا کران | |
چو سرخه بران گونه پیگار دید | درفش فرامرز سالار دید | |
عنان را به بور سرافراز داد | به نیزه درآمد کمان باز داد | |
فرامرز بگذاشت قلب سپاه | بر سرخه با نیزه شد کینهخواه | |
یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ | ز کوهه ببردش سوی یال اسپ | |
ز ترکان به یاری او آمدند | پر از جنگ و پرخاشجو آمدند | |
از آشوب ترکان و از رزم سخت | فرامرز را نیزه شد لخت لخت | |
بدانست سرخه که پایاب اوی | ندارد غمی گشت و برگاشت روی | |
پس اندر فرامرز با تیغ تیز | همی تاخت و انگیخته رستخیز | |
سواران ایران به کردار دیو | دمان از پسش برکشیده غریو | |
فرامرز چون سرخه را یافت چنگ | بیازید زان سان که یازد پلنگ | |
گرفتش کمربند و از پشت زین | برآورد و زد ناگهان بر زمین | |
پیاده به پیش اندر افگند خوار | به لشکرگه آوردش از کارزار | |
درفش تهمتن همانگه ز راه | پدید آمد و گرد پیل و سپاه | |
فرامرز پیش پدر شد چو گرد | به پیروزی از روزگار نبرد | |
به پیش اندرون سرخه را بسته دست | بکرده ورازاد را یال پست | |
همه غار و هامون پر از کشته بود | سر دشمن از رزم برگشته بود | |
سپاه آفرین خواند بر پهلوان | بران نامبردار پور جوان | |
تهمتن برو آفرین کرد نیز | به درویش بخشید بسیار چیز | |
یکی داستان زد برو پیلتن | که هر کس که سر برکشد ز انجمن | |
خرد باید و گوهر نامدار | هنر یار و فرهنگش آموزگار | |
چو این گوهران را بجا آورد | دلاور شود پر و پا آورد | |
از آتش نبینی جز افروختن | جهانی چو پیش آیدش سوختن | |
فرامرز نشگفت اگر سرکش است | که پولاد را دل پر از آتش است | |
چو آورد با سنگ خارا کند | ز دل راز خویش آشکارا کند | |
به سرخه نگه کرد پس پیلتن | یکی سرو آزاده بد بر چمن | |
برش چون بر شیر و رخ چون بهار | ز مشک سیه کرده بر گل نگار | |
بفرمود پس تا برندش به دشت | ابا خنجر و روزبانان و تشت | |
ببندند دستش به خم کمند | بخوابند بر خاک چون گوسفند | |
بسان سیاوش سرش را ز تن | ببرند و کرگس بپوشد کفن | |
چو بشنید توس سپهبد برفت | به خون ریختن روی بنهاد تفت | |
بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه | چه ریزی همی خون من بیگناه | |
سیاوش مرا بود هم سال و دوست | روانم پر از درد و اندوه اوست | |
مرا دیده پرآب بد روز و شب | همیشه به نفرین گشاده دو لب | |
بران کس که آن تشت و خنجر گرفت | بران کس که آن شاه را سرگرفت | |
دل توس بخشایش آورد سخت | بران نامبردار برگشته بخت | |
بر رستم آمد بگفت این سخن | که پور سپهدار افگند بن | |
چنین گفت رستم که گر شهریار | چنان خستهدل شاید و سوگوار | |
همیشه دل و جان افراسیاب | پر از درد باد و دو دیده پرآب | |
همان تشت و خنجر زواره ببرد | بدان روزبانان لشکر سپرد | |
سرش را به خنجر ببرید زار | زمانی خروشید و برگشت کار | |
بریده سر و تنش بر دار کرد | دو پایش زبر سر نگونسار کرد | |
بران کشته از کین برافشاند خاک | تنش را به خنجر بکردند چاک | |
جهانا چه خواهی ز پروردگان | چه پروردگان داغ دل بردگان | |
چو لشکر بیامد ز دشت نبرد | تنان پر ز خون و سران پر ز گرد | |
خبر شد ز ترکان به افراسیاب | که بیدار بخت اندرآمد به خواب | |
همان سرخه نامور کشته شد | چنان دولت تیز برگشته شد | |
بریده سرش را نگونسار کرد | تنش را به خون غرقه بر دار کرد | |
همه شهر ایران جگر خستهاند | به کین سیاوش کمر بستهاند | |
نگون شد سر و تاج افراسیاب | همی کند موی و همی ریخت آب | |
همی گفت رادا سرا موبدا | ردا نامدارا یلا بخردا | |
دریغ ارغوانی رخت همچو ماه | دریغ آن کیی برز و بالای شاه | |
خروشان به سر بر پراگند خاک | همه جامه ها کرد بر خویش چاک | |
چنین گفت با لشکر افراسیاب | که مارا بر آمد سر از خورد و خواب | |
همه کینه را چشم روشن کنید | نهالی ز خفتان و جوشن کنید | |
چو برخاست آوای کوس از درش | بجنبید بر بارگه لشکرش | |
بزد نای رویین و بربست کوس | همی آسمان بر زمین داد بوس | |
به گردنکشان خسرو آواز کرد | که ای نامداران روز نبرد | |
چو برخیزد آوای کوس از دو روی | نجوید زمان مرد پرخاشجوی | |
همه رزم را دل پر از کین کنید | به ایرانیان پاک نفرین کنید | |
خروش آمد و نالهی کرنای | دم نای رویین و هندی درای | |
زمین آمد از سم اسپان به جوش | به ابر اندر آمد فغان و خروش | |
چو برخاست از دشت گرد سپاه | کس آمد بر رستم از دیدهگاه | |
که آمد سپاهی چو کوه گران | همه رزم جویان کندآوران | |
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش | برفتند با کاویانی درفش | |
برآمد خروش سپاه از دو روی | جهان شد پر از مردم جنگجوی | |
خور و ماه گفتی به رنگ اندرست | ستاره به چنگ نهنگ اندرست | |
سپهدار ترکان برآراست جنگ | گرفتند گوپال و خنجر به چنگ | |
بیامد سوی میمنه بارمان | سپاهی ز ترکان دنان و دمان | |
سوی میسره کهرم تیغزن | به قلب اندرون شاه با انجمن | |
وزین روی رستم سپه برکشید | هوا شد ز تیغ یلان ناپدید | |
بیاراست بر میمنه گیو و توس | سواران بیدار با پیل و کوس | |
چو گودرز کشواد بر میسره | هجیر و گرانمایگان یکسره | |
به قلب اندرون رستم زابلی | زرهدار با خنجر کابلی | |
تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز | نهان گشت خورشید گیتیفروز | |
شد از سم اسپان زمین سنگ رنگ | ز نیزه هوا همچو پشت پلنگ | |
تو گفتی هوا کوه آهن شدست | سر کوه پر ترگ و جوشن شدست | |
به ابر اندر آمد سنان و درفش | درفشیدن تیغهای بنفش | |
بیامد ز قلب سپه پیلسم | دلش پر ز خون کرده چهره دژم | |
چنین گفت با شاه توران سپاه | کهای پرهنر خسرو نیکخواه | |
گر ایدونک از من نداری دریغ | یکی باره و جوشن و گرز و تیغ | |
ابا رستم امروز جنگ آورم | همه نام او زیر ننگ آورم | |
به پیش تو آرم سر و رخش او | همان خود و تیغ جهان بخش او | |
ازو شاد شد جان افراسیاب | سر نیزه بگذاشت از آفتاب | |
بدو گفت کای نام بردار شیر | همانا که پیلت نیارد به زیر | |
اگر پیلتن را به چنگ آوری | زمانه برآساید از داوری | |
به توران چو تو کس نباشد به جاه | به گنج و به تیغ و به تخت و کلاه | |
به گردان سپهر اندرآری سرم | سپارم ترا دختر و کشورم | |
از ایران و توران دو بهر آن تست | همان گوهر و گنج و شهر آن تست | |
چو بشنید پیران غمی گشت سخت | بیامد بر شاه خورشید بخت | |
بدو گفت کاین مرد برنا و تیز | همی بر تن خویش دارد ستیز | |
همی در گمان افتد از نام خویش | نیندیشد از کار فرجام خویش | |
کسی سوی دوزخ نپوید به پا | و گر خیره سوی دم اژدها | |
گر او با تهمتن نبرد آورد | سر خویش را زیر گرد آورد | |
شکسته شود دل گوان را به جنگ | بود این سخن نیز بر شاه ننگ | |
برادر تو دانی که کهتر بود | فزونتر برو مهر مهتر بود | |
به پیران چنین گفت پس پیلسم | کزین پهلوان دل ندارد دژم | |
که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ | نیارم به بخت تو بر شاه ننگ | |
به پیش تو با نامور چار گرد | چه کردم تو دیدی ز من دست برد | |
همانا کنون زورم افزونترست | شکستن دل من نه اندرخورست | |
برآید به دست من این کارکرد | به گرد در اختر بد مگرد | |
چو بشنید زو این سخن شهریار | یکی اسپ شایستهی کارزار | |
بدو داد با تیغ و بر گستوان | همان نیزه و درع و خود گوان | |
بیاراست آن جنگ را پیلسم | همی راند چون شیر با باد و دم | |
به ایرانیان گفت رستم کجاست | که گوید که او روز جنگ اژدهاست | |
چو بشنید گیو این سخن بردمید | بزد دست و تیغ از میان برکشید | |
بدو گفت رستم به یک ترک جنگ | نسازد همانا که آیدش ننگ | |
برآویختند آن دو جنگی به هم | دمان گیو گودرز با پیلسم | |
یکی نیزه زد گیو را کز نهیب | برون آمدش هر دو پا از رکیب | |
فرامرز چون دید یار آمدش | همی یار جنگی به کار آمدش | |
یکی تیغ بر نیزهی پیلسم | بزد نیزه از تیغ او شد قلم | |
دگر باره زد بر سر ترگ اوی | شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی | |
همی گشت با آن دو یل پیلسم | به میدان به کردار شیر دژم | |
تهمتن ز قلب سپه بنگرید | دو گرد دلیر و گرانمایه دید | |
برآویخته با یکی شیرمرد | به ابر اندر آورده از باد گرد | |
بدانست رستم که جز پیلسم | ز ترکان ندارد کس آن زور و دم | |
و دیگر که از نامور بخردان | ز گفت ستارهشمر موبدان | |
ز اختر بد و نیک بشنوده بود | جهان را چپ و راست پیموده بود | |
که گر پیلسم از بد روزگار | خرد یابد و بند آموزگار | |
نبرده چنو در جهان سر به سر | به ایران و توران نبندد کمر | |
همانا که او را زمان آمدست | که ایدر به چنگم دمان آمدست | |
به لشکر بفرمود کز جای خویش | مگر ناورند اندکی پای پیش | |
شوم برگرایم تن پیلسم | ببینم که دارد پی و شاخ و دم | |
یکی نیزهی بارکش برگرفت | بیفشارد ران ترگ بر سر گرفت | |
گران شد رکیب و سبک شد عنان | به چشم اندر آورد رخشان سنان | |
غمی گشت و بر لب برآورد کف | همی تاخت از قلب تا پیش صف | |
چنین گفت کای نامور پیلسم | مرا خواستی تا بسوزی به دم | |
همی گفت و میتاخت برسان گرد | یکی کرد با او سخن در نبرد | |
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی | ز زین برگرفتش به کردار گوی | |
همی تاخت تا قلب توران سپاه | بینداختش خوار در قلبگاه | |
چنین گفت کاین را به دیبای زرد | بپوشید کز گرد شد لاژورد | |
عنان را بپیچید زان جایگاه | بیامد دمان تا به قلب سپاه | |
ببارید پیران ز مژگان سرشک | تن پیلسم دور دید از پزشک | |
دل لشکر و شاه توران سپاه | شکسته شد و تیره شد رزمگاه | |
خروش آمد از لشکر هر دو سوی | ده و دار گردان پرخاشجوی | |
خروشیدن کوس بر پشت پیل | ز هر سو همی رفت تا چند میل | |
زمین شد ز نعل ستوران ستوه | همه کوه دریا شد و دشت کوه | |
ز بس نعره و نالهی کرهنای | همی آسمان اندر آمد ز جای | |
همی سنگ مرجان شد و خاک خون | سراسر سر سروران شد نگون | |
بکشتند چندان ز هردو گروه | که شد خاک دریا و هامون چو کوه | |
یکی باد برخاست از رزمگاه | هوا را بپوشید گرد سپاه | |
دو لشکر به هامون همی تاختند | یک از دیگران بازنشناختند | |
جهان چون شب تیره تاریک شد | تو گفتی به شب روز نزدیک شد | |
چنین گفت با لشکر افراسیاب | که بیدار بخت اندر آمد به خواب | |
اگر سستی آرید یک تن به جنگ | نماند مرا روزگار درنگ | |
بریشان ز هر سو کمین آورید | به نیزه خور اندر زمین آورید | |
بیامد خود از قلب توران سپاه | بر توس شد داغ دل کینهخواه | |
از ایران فراوان سپه را بکشت | غمی شد دل توس و بنمود پشت | |
بر رستم آمد یکی چارهجوی | که امروز ازین رزم شد رنگ و بوی | |
همه رزمگه شد چو دریای خون | درفش سپهدار ایران نگون | |
بیامد ز قلب سپه پیلتن | پس او فرامرز با انجمن | |
سپردار بسیار در پیش بود | که دلشان ز رستم بداندیش بود | |
همه خویش و پیوند افراسیاب | همه دل پر از کین و سر پرشتاب | |
تهمتن فراوان ازیشان بکشت | فرامرز و توس اندر آمد به پشت | |
چو افراسیاب آن درفش بنفش | نگه کرد بر جایگاه درفش | |
بدانست کان پیلتن رستمست | سرافراز وز تخمهی نیرمست | |
برآشفت برسان جنگی پلنگ | بیفشارد ران پیش او شد به جنگ | |
چو رستم درفش سیه را بدید | به کردار شیر ژیان بردمید | |
به جوش آمد آن نامبردار گرد | عنان بارهی تیزتگ را سپرد | |
برآویخت با سرکش افراسیاب | به پیگار خون رفت چون رود آب | |
یکی نیزه سالار توران سپاه | بزد بر بر رستم کینهخواه | |
سنان اندر آمد ببند کمر | به ببر بیان بر نبد کارگر | |
تهمتن به کین اندر آورد روی | یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی | |
تگاور ز درد اندر آمد به سر | بیفتاد زو شاه پرخاشخر | |
همی جست رستم کمرگاه او | که از رزم کوته کند راه او | |
نگه کرد هومان بدید از کران | به گردن برآورد گرز گران | |
بزد بر سر شانهی پیلتن | به لشکر خروش آمد از انجمن | |
ز پس کرد رستم همانگه نگاه | بجست از کفش نامبردار شاه | |
برآشفت گردافگن تاجبخش | بدنبال هومان برانگیخت رخش | |
بتازید چندی و چندی شتافت | زمانه بدش مانده او را نیافت | |
سپهدار ترکان نشد زیر دست | یکی بارهی تیزتگ برنشست | |
چو از جنگ رستم بپیچید روی | گریزان همی رفت پرخاشجوی | |
برآمد ز هر سو دم کرنای | همی آسمان اندر آمد ز جای | |
به ابر اندر آمد خروش سران | گراییدن گرزهای گران | |
گوان سر به سر نعره برداشتند | سنانها به ابر اندر افراشتند | |
زمین سربسر کشته و خسته بود | وگر لاله بر زعفران رسته بود | |
سپردند اسپان همی خون به نعل | شده پای پیل از دل کشته لعل | |
هزیمت گرفتند ترکان چو باد | که رستم ز بازو همی داد داد | |
سه فرسنگ چون اژدهای دمان | تهمتن همی شد پس بدگمان | |
وزان جایگه پیلتن بازگشت | سپه یکسر از جنگ ناساز گشت | |
ز رستم بپرسید پرمایه توس | که چون یافت شیر از یکی گور کوس | |
بدو گفت رستم که گرز گران | چو یاد آرد از یال جنگآوران | |
دل سنگ و سندان نماند درست | بر و یال کوبنده باید نخست | |
عمودی که کوبنده هومان بود | تو آهن مخوانش که موم آن بود | |
به لشکرگه خویش گشتند باز | سپه یکسر از خواسته بینیاز | |
همه دشت پر آهن و سیم و زر | سنان و ستام و کلاه و کمر |