عطار (غزلیات)/آن را که غمت به خویش خواند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (آن را که غمت به خویش خواند) از عطار |
' |
آن را که غمت به خویش خواند | شادی جهان غم تو داند | |
چون سلطنتت به دل درآید | از خویشتنش فراستاند | |
ور هیچ نقاب برگشایی | یک ذره وجود کس نماند | |
چون نیست شوند در ره هست | جان را به کمال دل رساند | |
زان پس نظرت به دست گیری | عشق تو قیامتی براند | |
جان را دو جهان تمام باید | تا بر سگ کوی تو فشاند | |
چون بگشایی ز پای دل بند | جان بند نهاد بگسلاند | |
هر پرده که پیش او درآید | از قوت عشق بردراند | |
ساقی محبتش به هر گام | ذوق می عشق میچشاند | |
وقت است که جان مست عطار | ابلق ز جهان برون جهاند |