مثنوی معنوی/تفسیر یا ایها المزمل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (تفسیر یا ایها المزمل) از مولوی |
' |
خواند مزمل نبی را زین سبب | که برون آ از گلیم ای بوالهرب | |
سر مکش اندر گلیم و رو مپوش | که جهان جسمیست سرگردان تو هوش | |
هین مشو پنهان ز ننگ مدعی | که تو داری شمع وحی شعشعی | |
هین قم اللیل که شمعی ای همام | شمع اندر شب بود اندر قیام | |
بیفروغت روز روشن هم شبست | بیپناهت شیر اسیر ارنبست | |
باش کشتیبان درین بحر صفا | که تو نوح ثانیی ای مصطفی | |
ره شناسی میبباید با لباب | هر رهی را خاصه اندر راه آب | |
خیز بنگر کاروان رهزده | هر طرف غولیست کشتیبان شده | |
خضر وقتی غوث هر کشتی توی | همچو روحالله مکن تنها روی | |
پیش این جمعی چو شمع آسمان | انقطاع و خلوت آری را بمان | |
وقت خلوت نیست اندر جمع آی | ای هدی چون کوه قاف و تو همای | |
بدر بر صدر فلک شد شب روان | سیر را نگذارد از بانگ سگان | |
طاعنان همچون سگان بر بدر تو | بانگ میدارند سوی صدر تو | |
این سگان کرند از امر انصتوا | از سفه و عوع کنان بر بدر تو | |
هین بمگذار ای شفا رنجور را | تو ز خشم کر عصای کور را | |
نه تو گفتی قاید اعمی به راه | صد ثواب و اجر یابد از اله | |
هر که او چل گام کوری را کشد | گشت آمرزیده و یابد رشد | |
پس بکش تو زین جهان بیقرار | جوق کوران را قطار اندر قطار | |
کار هادی این بود تو هادیی | ماتم آخر زمان را شادیی | |
هین روان کن ای امام المتقین | این خیالاندیشگان را تا یقین | |
هر که در مکر تو دارد دل گرو | گردنش را من زنم تو شاد رو | |
بر سر کوریش کوریها نهم | او شکر پندارد و زهرش دهم | |
عقلها از نور من افروختند | مکرها از مکر من آموختند | |
چیست خود آلاجق آن ترکمان | پیش پای نره پیلان جهان | |
آن چراغ او به پیش صرصرم | خود چه باشد ای مهین پیغامبرم | |
خیز در دم تو بصور سهمناک | تا هزاران مرده بر روید ز خاک | |
چون تو اسرافیل وقتی راستخیز | رستخیزی ساز پیش از رستخیز | |
هر که گوید کو قیامت ای صنم | خویش بنما که قیامت نک منم | |
در نگر ای سایل محنتزده | زین قیامت صد جهان افزون شده | |
ور نباشد اهل این ذکر و قنوت | پس جواب الاحمق ای سلطان سکوت | |
ز آسمان حق سکوت آید جواب | چون بود جانا دعا نامستجاب | |
ای دریغا وقت خرمنگاه شد | لیک روز از بخت ما بیگاه شد | |
وقت تنگست و فراخی این کلام | تنگ میآید برو عمر دوام | |
نیزهبازی اندرین کوههای تنگ | نیزهبازان را همی آرد به تنگ | |
وقت تنگ و خاطر و فهم عوام | تنگتر صد ره ز وقت است ای غلام | |
چون جواب احمق آمد خامشی | این درازی در سخن چون میکشی | |
از کمال رحمت و موج کرم | میدهد هر شوره را باران و نم |