نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن آب چون ارغوان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن آب چون ارغوان) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن آب چون ارغوان | کزو پیر فرتوت گردد جوان | |
به من ده که تا زو جوانی کنم | گل زرد را ارغوانی کنم | |
سعادت به ما روی بنمود باز | نوازندهی ساز بنواخت ساز | |
سخن را گزارش به یاری رسید | سخن گو به امیدواری رسید | |
گزارش کنان تیز کن مغز را | گزارش ده این نامهی نغز را | |
نبرده جهاندار فرخ نبرد | خبر ده که با فور فوران چه کرد | |
گزارندهی حرف این حسب حال | ز پرده چنین مینماید خیال | |
که چون شاه فارغ شد از کار کید | گهی رای میکرد و گه رای صید | |
روان کرد لشگر به تاراج فور | ز پیروزیش کرد یکباره دور | |
چو شه تیغ را برکشید از نیام | بداندیش را سر درآمد به دام | |
همه ملک و مالش به تاراج داد | سرش را ز شمشیر خود تاج داد | |
چو افتاده شد خصم در پای او | به دیگر کسی داده شد جای او | |
وز آنجا به رفتن علم برفراخت | که آن خاک با باد پایان نساخت | |
سه چیز است کان در سه آرامگاه | بود هر سه کم عمر و گردد تباه | |
به هندوستان اسب و در پارس پیل | به چین گربه زینسان نماید دلیل | |
جهاندار چون دید کان آب و خاک | ز پوینده اسبان برآرد هلاک | |
ز هندوستان شد به تبت زمین | ز تبت درآمد به اقصای چین | |
چو بر اوج تبت رسید افسرش | به خنده درآمد همه لشگرش | |
بپرسید کاین خنده از بهر چیست | بجاییکه بر خود بباید گریست | |
نمودند کین زعفران گونهی خاک | کند مرد را بی سبب خنده ناک | |
عجب ماند شه زان بهشتی سواد | که چون آورد خندهی بیمراد | |
به دشواری راه بر خشک وتر | همی برد منزل به منزل به سر | |
ره از خون جنبندگان خشک دید | همه دشت بر نافهی مشک دید | |
چو دید آهوی دشت را نافهدار | نفرمود کاهو کند کس شکار | |
به هر جا که لشگر گذر داشتی | به خروارها نافه برداشتی | |
چو لختی بیابان چین درنوشت | به آبادی آمد ز ویرانه دشت | |
چو مینا چراگاهی آمد پدید | که از خرمی سر به مینو کشید | |
به هر پنج گامی در آن مرغزار | روانه شده چشمهای خوشگوار | |
هوای خوش و بیشههای فراخ | درختان بارآور سبز شاخ | |
روان آب در سبزهی آبخورد | چو سیماب در پیکر لاجورد | |
گیاهان نو رسته از قطره پر | چو بر شاخ مینا برآموده در | |
پی آهو از چشمه انگیخته | چو بر نیفهها نافهها ریخته | |
سم گور بر سبزه خاریده جای | چو بر سبز دیبا خط مشک سای | |
سوادی که در وی سیاهی نبود | وگر بود جز پشت ماهی نبود | |
سکندر چو دید آن سواد بهی | ز سودای هندوستان شد تهی | |
در آب و چراگاه آن مرحله | بفرمود کردن ستوران یله | |
یکی هفته از خرمی یافت بهر | بر آسود با پهلوانان دهر | |
دگر هفته روزی پسندیده جست | کزو فال فیروزی آید درست | |
بفرمود تا کوس بنواختند | از آن مرحله سوی چین تاختند | |
دهلزن چو شد بر دهل خشمناک | برآورد فریاد از باد پاک | |
چو آیینهی چینی آمد پدید | سکندر سپه را سوی چین کشید | |
نشستند بر تازی تیز جوش | همه خاره خفتان و پولاد پوش | |
هوای خوش و راه بیخار بود | وگر بود خار انگبین دار بود | |
ز شیرین گیاهان کوه و دره | شکر یافته شیر آهو بره | |
بر آن صیدگه چون گذر کرد شاه | معنبر شد از گرد او صیدگاه | |
هر آهو که با داغ او زاده بود | زنافه کشی نافش افتاده بود | |
گوزنی کزو روی بر خاک داشت | به چشمش جهان چشم تریاک داشت | |
جهانجوی میشد چو غرنده شیر | جهنده هژبری شکاری به زیر | |
شکار افکنان در بیابان چین | بپرداخت از گور و آهو زمین | |
حریر زمین زیر سم ستور | شده گور چشم از بسی چشم گور | |
به مقراضهی تیر پهلو شکاف | بسی آهو افکنده با نافهی ناف | |
ادیم گوزنان سرین تا بسر | ز پیکان زر گشته چون کان زر | |
کمان شهنشه کمین ساخته | گوزنی به هر تیری انداخته | |
به نقاشی نوک تیر خدنگ | تهی کرده صحرای چین را ز رنگ | |
به نخجیر کرد در آن صیدگاه | یکی روز تا شب بسر برد راه | |
چو ترک حصاری ز کار اوفتاد | عروس جهان در حصار اوفتاد | |
زسودای او شب چو هندو زنی | شده جو زنان گرد هر برزنی | |
شهنشه فرود آمد از بارگی | همان لشگرش نیز یکبارگی | |
به تدبیر آسایش آورد رای | نجنبید تا روز مرغی ز جای | |
چو خاتون یغما به خلخال زر | زخرگاه خلخ برآورد سر | |
جهانی چو هندو به دود افکنی | چو یغما و خلخ شد از روشنی | |
زکوس شهنشه برآمد خروش | به یغما و خلخ در افتاد جوش | |
شه عالم آهنج گیتی نورد | در آن خاک یکماه کرد آبخورد | |
طویله زدند آخر انگیختند | به سبز آخران برعلف ریختند | |
خبر شد به خاقان که صحرا و کوه | شد از نعل پولاد پوشان ستوه | |
درآمد یکی سیل از ایران زمین | که نه چین گذارد نه خاقان چین | |
شتابنده سیلی که برکوه و دشت | زطوفان پیشینه خواهد گذشت | |
تگرگش زمین را ثریا کند | هلاک نهنگان دریا کند | |
سیاه اژدهائی که در هیچ بوم | نیامد چو او تند شیری ز روم | |
حبش داغ بر روی فرمان اوست | سیه پوشی زنگ از افغان اوست | |
به دارا رسانید تاراج را | ز شاهان هندو ستد تاج را | |
چو فارغ شد از غارت فوریان | کمر بست بر کین فغفوریان | |
گر آن ژرف دریا درآید ز جای | ندارد دران داوری کوه پای | |
بترسید خاقان و زد رای ترس | که بود از چنان دشمنی جای ترس | |
به هر مرزبان خطی از خان نبشت | که در مرز ما خاک با خون سرشت | |
ز شاه خطا تا به خان ختن | فرستاد و ترتیب کرد انجمن | |
سپاه سپنجاب و فرغانه را | دگر مرزداران فرزانه را | |
ز خرخیز و از چاچ و از کاشغر | بسی پهلوان خواند زرین کمر | |
چو عقد سپه برهم آموده شد | دل خان خانان برآسوده شد | |
به کوه رونده درآورد پای | چو پولاد کوهی روان شد ز جای | |
دو منزل کم و بیش نزدیک شاه | طویله فرو بست و زد بارگاه | |
شب و روز پرسیدی از شهریار | که با او چه شب بازی آرد به کار | |
نهان رفته جاسوس را باز جست | که تا حال او بازگوید درست | |
خبر دادش آن مرد پنهان پژوه | که شاهیست با شوکت و با شکوه | |
دها و دهش دارد و مردمی | فرشته است در صورت آدمی | |
خردمند و آهسته و تیزهوش | به خلوت سخنگو به زحمت خموش | |
به سنگ و سکونت برآرد نفس | نکوشد به تعجیل در خون کس | |
ستم را زبان عدل را سود ازو | خدا راضی و خلق خشنود ازو | |
نیارد زکس جز به نیکی به یاد | نگردد به اندوه کس نیز شاد | |
ندیدم کسی کو بر او دست برد | نه مردانهای کو ز بیمش نمرد | |
مگر تیرش از جعبه آرشست | که از نوک او خاره با خارشست | |
چو شمشیر گیرد بود چون درخش | چو می بر کف آرد شود گنج بخش | |
چو نقد سخن در عیار آورد | همه مغز حکمت به کار آورد | |
سخن نشنود کان نباشد درست | نگیرد پذیرفتهی خویش سست | |
به هر جایگه رونقانگیز کار | بجز در شبستان و جز در شکار | |
به نخجیر کردن ندارد درنگ | شکیبا بود چون رسد وقت جنگ | |
جهان ایمن از دانش و داد او | ملک بر ملک زاد بر زاد او | |
به میدان سر شهسواران بود | به مستی به از هوشیاران بود | |
چو خندد خیالی غریب آیدش | چو طیبت کند بوی طیب آیدش | |
فراوان شکیبست و اندک سخن | گه راستی راست چون سرو بن | |
سیاست کند چون شود کینهور | ببخشاید آنگه که یابد ظفر | |
لبش در سخن موج طوفان زند | همه رای با فیلسوفان زند | |
به تدبیر پیران کند کارها | جوانان برد سوی پیگارها | |
پناهد به ایزد به بیگاه و گاه | نیفتد به بد مرد ایزد پناه | |
چو در زین کشد سرو آزاد را | بر اسبی که پیل افکند باد را | |
هم آورد او گر بود زنده پیل | کم از قطره باشد بر رود نیل | |
مبادا که اسبش حروفی کند | که از چرم شیر اسب خونی کند | |
پس و پیش چنبر جهاند چو مار | چب و راست آتش زند چون شرار | |
ملوکی کز افسر نشان داشتند | جهان را به لشگر کشان داشتند | |
جز او نیست در لشگرش تیغزن | زهی لشگر آرای لشگر شکن | |
نیندیشد از هیچ خونخوارهای | مگر کز ضعیفی و بیچارهای | |
فراخ افکند بارگه را بساط | به اندازه خندد چو یابد نشاط | |
نبیند ز تعظیم خود در کسی | چو بیند نوازش نماید بسی | |
خزینه است بخشیدن گوهرش | طویله بود دادن استرش | |
به خواهندگان گر کسی زر دهد | به جای زر او شهر و کشور دهد | |
مرادی که آرد دلش در شمار | دهد روزگارش به کم روزگار | |
چو خاقان خبر یافت زان بخردی | شکوهید از آن فره ایزدی | |
به آزرم خسرو دلش نرم شد | بسیچش به دیدار او گرم شد | |
بر اندیشهی جنگ بر بست راه | بهانه طلب کرد بر صلح شاه | |
به شاه جهان قصه برداشتند | که ترکان چین رایت افراشتند | |
شهنشه مثل زد که نخجیر خام | به پای خود آن به که آید به دام | |
اگر با من او همنبردی کند | نه مردی که آزاد مردی کند | |
مراد شما را سبک راه کرد | به ما بر ره دور کوتاه کرد | |
چنان آرمش چین در ابروی تنگ | که در چین بگرید بر او خاره سنگ | |
سپیده دمان کز سپهر کبود | رسانید خورشید شه را درود | |
دبیر عطارد منش را نشاند | که بر مشتری زهره داند فشاند | |
یکی نامه درخواست آراسته | فروزانتر از ماه ناکاسته | |
سخن ساخته در گزارش دو نیم | یکی نیمه ز امید ودیگر ز بیم | |
دبیر قلمزن قلم برگرفت | نخستین سخن ز افزین درگرفت | |
جهان آفریننده را کرد یاد | که بی یاد او آفرینش مباد | |
خدائی که امید و آرام ازوست | دل مرد جوینده را کام ازوست | |
به بیچارگی چارهی کار ما | درآب و در آتش نگهدار ما | |
چو بخشش کند ره نماید به گنج | چو بخشایش آرد رهاند ز رنج | |
جهان را نبود از بنه هیچ ساز | بفرمان او نقش بست این طراز | |
گزیده کسی کو به فرمان اوست | بر او آفرین کافرین خوان اوست | |
چو کلک از سر نامه پرداختند | سخن بر زبان شه انداختند | |
که این نامه ز اسکندر چیره دست | به خاقان که بادا سکندر پرست | |
به فرمان دارای چرخ کبود | ز ما باد بر جان خاقان درود | |
چنان داند آن خسرو داد بخش | که چون ما درین بوم راندیم رخش | |
نه بر جنگ از ایران زمین آمدیم | به مهمان خاقان چین آمدیم | |
بدان دل که از راه فرمانبری | کند میهمان را پرستشگری | |
به شهر شما گر بلند آفتاب | ز مشرق کند سوی مغرب شتاب | |
من آن آفتابم که اینک ز راه | زمغرب به مشرق کشیدم سپاه | |
سیه تا سپیدی گرفتم به تیغ | بدادم به خواهندگان بیدریغ | |
ز حد حبش عزم چین ساختم | زمغرب به مشرق زمین تاختم | |
ز پایینگه آفتاب بلند | سوی جلوه گاهش رساندم سمند | |
به هندوستان کاشتم مشک بید | بکارم به چین یاسمین سپید | |
اگر ترسی از پیچ دوران من | مپیچان سر از خط فرمان من | |
وگر پیچی از امر من رای و هوش | بپیچاندت چرخ گردنده گوش | |
به جائی میاور که این تند شیر | به نخجیر گوران دراید دلیر | |
بگردان پی شیر ازین بوستان | مده پیل را یاد هندوستان | |
بلا بر سر خود فرود آورند | که بر یاد مستان سرود آورند | |
ببین تا ز شمشیر من روز جنگ | چه دریای خون شد به صحرای زنگ | |
چگونه ز دارا نشاندم غرور | چه کردم بجای فرومایه فور | |
دگر خسروان را به نیروی بخت | به سر چون درآوردم از تاج و تخت | |
گر ایدون که آید فریدون به من | گرفتار گردد همیدون به من | |
به هر مرز و بومی که من تاختم | ز بیگانه آن خانه پرداختم | |
کسی گو مرا نیکخواهی نمود | ز من هیچ بدخواهی او را نبود | |
چو دادم کسی را به خود زینهار | نگشتم بر آن گفته زنهار خوار | |
زبانم چو بر عهد شد رهنمون | نبردم سر از عهد و پیمان برون | |
به یغما و چین زان نیارم نشست | که یغمائی و چینی آرم به دست | |
مرا خود بسی در دریائیست | غلامان چینی و یغمائیست | |
به زیر آمدن ز آسمان بر زمین | بسی بهتر از ملک ایران به چین | |
چه داری تو ای ترک چین در دماغ | که بر باد صرصر کشانی چراغ | |
به جای فرستادن نزل و گنج | چرا با هزبران شدی کینه سنج | |
فرود آمدن چیست بر طرف راه | چو سد سکندر کشیدن سپاه | |
اگر قصد پیکار ما ساختی | بخوری بر آتش برانداختی | |
وگر پیش اقبال باز آمدی | کجا عذر اگر عذر ساز آمدی | |
خبر ده مرا تا بدانم شمار | که در سلهی مارست یا مهرهی مار | |
سپاه از صبوری به جوش آمدند | ز تقصیر من در خروش آمدند | |
هزبرانم آهوی چین دیدهاند | کم آهوی فربه چنین دیدهاند | |
بریدند زنجیر شیران من | دلیرند بر خون دلیران من | |
پرتیر و منقار پیکان تیز | کنند از شغب جعبه را ریز ریز | |
سنان چشم در راه این دشمسنت | گر آنجا منی گر ز من صد منست | |
غلامان ترکم چو گیرند شست | ز تیری رسد لشگری را شکست | |
اگر خسرو شست میران بود | هم آماج این شست گیران بود | |
چو بر دودهی دود من برگذشت | اگر نقش چین بود شد دود دشت | |
ز پیوند آزرم چون بگذرم | مباد آبم ار با کس آبی خورم | |
سنانم چنان اژدها را خورد | که طوفان آتش گیا را خورد | |
چو تیرم گذر بر دلیران کند | نشانه ز پهلوی شیران کند | |
گرم ژرف دریا بود هم نبرد | ز دریا برآرم بر شمشیر گرد | |
وگر کوه باشد بجوشانمش | به زنگار آهن بپوشانمش | |
بهم پنجهی پیل را بشکنم | شه پیلتن بلکه پیل افکنم | |
سرین خوردن گور و پشت گوزن | ندارد بر شیر درنده وزن | |
چو شاهین بحری درآید به کار | دهد ماهیان را ز مرغان شکار | |
شما ماهیانید بی پا و چنگ | مرا اژدها در دهن چو نهنگ | |
سگان نیز کان استخوان میخورند | به دندان چون تیغ نان میخورند | |
به هر جا که نیروی من پی فشرد | مرا بود پیروزی و دستبرد | |
چو کین آوری کین باستانی کنم | شوی مهربان مهربانی کنم | |
اگر گوهرت باید و گر نهنگ | ز دریای من هر دو آید به چنگ | |
ندیدی مگر تیغم انگیخته | نهنگی و گوهر بر او ریخته | |
من آن گنج و آن اژدها پیکرم | که زهر است و پازهر در ساغرم | |
به نزد تو از گنج و از اژدها | خبر ده به من تا چه آرد بها | |
گر آیی تنت در پرند آورم | وگر نی سرت زیر بند آورم | |
درشتی و نرمی نمودم تو را | بدین هر دو قول آزمودم تو را | |
اگر پای خاکی کنی بر درم | چو خورشید بر خاک چین بگذرم | |
و گر نی دراندازم از راه کین | همه خاک چین را به دریای چین | |
چو نامه بخوانی نسازی درنگ | نمائی به من صورت صلح و جنگ | |
تغافل نسازی که سیلاب نیز | به جوشست در ابر سیلاب ریز | |
زبان دان یکی مرد مردم شناس | طلب کرد کز کس ندارد هراس | |
فرستاد تا نامهی نغز برد | به مهر سکندر به خاقان سپرد | |
چو خاقان فرو خواند عنوان شاه | فرو خواست افتادن از اوج گاه | |
از آن هیبتش در دل آمد هراس | که زیرک منش بود و زیرک شناس | |
دو پیکر خیالی بر او بست راه | که بر شه زنم یا شوم نزد شاه | |
دو رنگی در اندیشه تاب آورد | سر چاره گر زیر خواب آورد |